اقایی که اون باشه

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 9
  • بازدید دیروز : 25
  • ورودی امروز گوگل : 1
  • ورودی گوگل دیروز : 3
  • آي پي امروز : 3
  • آي پي ديروز : 8
  • بازدید هفته : 39
  • بازدید ماه : 75
  • بازدید سال : 123
  • بازدید کلی : 68665
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.138.204.208
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 9
    بازدید دیروز : 25
    بازدید هفته : 39
    بازدید ماه : 75
    بازدید کل : 68665
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    اقایی که اون باشه

     

    _ خب لباس نپوشیدی!

     

    بلند شدم سر کمد لباسا رفتم. لباس پوشیدم و کنارش رفتم. دستش رو گرفتم گفتم:

     

    _ پوشیدم!

     

    چشماش رو باز کرد.حس کردم ناراحته، گفتم

     

    _ چیزی شده؟

     

    _ بابا امروز زنگ زد.

     

    _ خوب؟

     

    تو چشمام خیره شد، بغض کرد

     

    _ کلی حرف زدیم، گفت من باید سریع برگردم و گفت باید از تهران بریم.

     

    اخم کردم

     

    _ بعدازظهر میریم پیشش تا من باهاش حرف بزنم. مطمئنم از من دلگیره!

     

    _ ولی...

     

    بغلش کردم،موهاش رو بوسیدم.

     

    _ ولی نداریم. من باید بابات رو راضی کنم. ناسلامتی من قراره دامادش شم.

     

    محکم بغلم کرد و گفت

     

    _ پاکان دوست دارم.

     

    _ منم دوست دارم نفسم!

     

    ازم جداشد و گفت :

     

    _ خوب بریم پایین؟

     

    _ که چی؟

     

    اخم کرد.

     

    _ پاکان!

     

    خندیدم:

     

    _ آها آها! بریم.حواسم نبود!

     

    دست دور کمرش انداختم و پایین رفتیم.

     

    بعد از خوردن صبحونه محکم بغلش کردم و گفتم:

     

    _ شیطون آشپز خوبی هستی! دیگه کار خودته صبح تا شب باید برام غذا درست کنی!

     

    خندید

     

    _ چشم قربان!

     

    یکی از ندیمه ها سریع کنار مون اومد.

     

    _ آقا گوشی تون!

     

    از پروا جدا شدم و ازش گرفتم.سر تکون داد و رفت.

     

    مادر بود. جواب دادم.

     

    _ بعله مادر؟

     

    _ پاکان هرجا هستی سریع بیا عمارت پدریت!

     

    متعجب گفتم:

     

    _ دوباره چی شده؟

     

    بی توجه به سوالم گفت:

     

    _ پروا روهم بیار!

     

    و قطع کرد.گیج داشتم به صفحه گوشیم نگاه می‌کردم که پروا گفت:

     

    _ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

     

    تو چشاش زل زدم و گفتم:

     

    _ نه مادر بود. مامانم!

     

    _ من ازش می‌ترسم!

     

    _ چرا؟

     

    _ خوب می‌ترسم دیگه،چی بگم! خودکار می‌بینمش می‌ترسم!

     

    _ ترس نداره که!نگران اون قضیه هم نباش به زودی می‌فهمم!

     

    چیزی نگفت. گفتم:

     

    _ برو لباس بپوش.باید بریم پیش مادرم!

     

    _ منم بیام؟

     

    خنده ام گرفت.

     

    _ نترس نمی‌کشتت.من هستم!

     

    و دستاش رو محکم گرفتم و فشردم.لبخندی زد

     

    _ پس وایسا من برم حاضر شم.

     

    و با دو ازم دور شد .گوشیم زنگ خورد. دوباره کلافه جواب دادم:

     

    _ بعله؟

     

    _ پاکان؟

     

    فرزاد بود.گفتم:

     

    _ آه فرزاد تویی؟ سلام چی شده ؟

     

    _ کی وقت داری؟

     

    _ امروز تا غروب وقتم پره!

     

    _ پس من شب میام پیشت! یه کار مهم دارم،در واقع یه پیشنهاد ویژه!

     

    و تق قطع شد. خدایا! چه خبره؟!

     

    رفتم سمت ماشین. پروا هم با دو خودش رو بهم رسوند. سوار شدیم و راه افتادم. از حرکاتش متوجه شدم خیلی استرس داره.دستش رو گرفتم و رو دنده ماشین گذاشتم.

     

    گفتم:

     

    _اروم باش عزیرم. چرا اینقدر استرس داری؟

     

    _نمی‌دونم پاکان. حس خوبی ندارم از مامانت خیلی می‌ترسم!

     

    _نترس عزیزم. هیچی نمی‌شه، من کنارتم.

     

    یه بطری آب از داشبورد در آوردم و بهش دادم.

     

    _بیا یه خورده بخور آرومت می‌کنه.

     

    خودمم استرس داشتم. یه چیزی این وسط بود که من ازش خبر نداشتم. آخه مامان چرا می‌خواد پروا رو ببینه؟

     

    رسیدیم. پیاده شدم و پروا هم سریع پیاده شد. سمتم اومد و بازوم گرفت. نگاهش کردم. بهش لبخند زدم و سمت خونه راه افتادیم.وارد خونه که شدیم، مامان رو دیدم که داشت از پله ها پایین میومد. با نزدیک شدنش بهمون پروا بازوم رو محکم تر گرفت. فرشته کوچولوی من ترسیده بود!با صدای پروا از فکر بیرون اومدم.

     

    _س...سلام.

     

    من هم سلام کردم، دیدم مامان بهمون نزدیک تر شد.

     

    با لبخند پروا رو بغل کرد و گفت:

     

    _سلام عروس گلم!

     

    با تعجب به مامان خیره شدم. یعنی مامان پروا رو به عنوان عروسش پذیرفته بود؟! مامان برگشت سمت من و محکم بغلم کرد گفت:

     

    _سلام پسرم خوبی؟

     

    نگاهم به پروا افتاد که اونم مثل من تعجب کرده بود. نمی‌تونست چیزی بگه!

     

    ***

     

    پروا :

     

    نگاهم از پاکان به مادر جابه جا می‌شد.دستم رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند!

     

    _ بیا عروس گلم.

     

    همراهش داخل سالن اصلی شدیم. من و پاکان روی مبل نشستیم. اونم روبه رو مون.با لبخند رو به پاکان گفت:

     

    _ عزیزم! من تصمیم داشتم کسی دیگه همسر تو باشه؛اما همون طور که گفتم تصمیم من برای انتخاب نکردن تو بود؛اما حالا بهت اجازه می‌دم ازدواج کنی!

     

    وبا لبخند رو به من گفت:

     

    _ در موردت نیازی به تحقیق خاصی نبود. پدرت رو می‌شناختم خودتم که دکتری و یه دختر خانوم.پس مشکلی نیست.

     

    پاکان نگاهی به من کرد، لبخندی زد و گفت:

     

    _ واقعا خوشحالم که قبول کردید!

     

    سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود پرسیدم:

     

    _ پدرم رو از کجا می‌شناسین ؟

     

    نگاهش رو به من داد و گفت:

     

    _ دوست مادرت بودم،دوست صمیمیش. بنا به دلایلی بعد ازدواجش ازهم دور شدیم. منم نمی‌دونستم که فرزندی داره!

     

    با سماجت گفتم:

     

    _ پس چرا برای مراسم ختمش نیومدید؟

     

    جواب داد:

     

    _ عزیزم من اون زمان درگیر برادر کوچکتر پاکان بودم!

     

    قانع نشدم؛اما پرسش بیشتر جایز نبود! سری تکون دادم. به سمت پاکان برگشتم.

     

    _الان خارجه درسته؟

     

    _آره، همین طور.خیلی وقته!

     

    مادر گفت:

     

    _ آریا داداش بزرگتر پاکانه. احتمالا می‌دونی که تا هفده سالگی پاکان پیش هم بودن. بعدش آریا رو فرستادیم آلمان برای تحصیل اما پاکان راضی نشد بره. چون دوست داشت ایران باشه.

     

    دستم رو ، روی دست پاکان گذاشتم.

     

    مادر ادامه داد:

     

    _ در ضمن سه روز دیگه میاد ایران!

     

    پاکان ابرویی بالا داد.

     

    _ جدا؟

     

    مادر با لبخند جواب داد :

     

    _ همین طوره. چند ماهی میاد و بعد بر می‌گرده .

     

    و رو به من گفت:

     

    _ نظرت چیه؟ آریا که اومد عقد کنین؟

     

    پاکان منتظر به من نگاه کرد

     

    _ دلم واسه آریا تنگ شده. صبر می‌کنی تا بیاد؟

     

    لبخندی زدم.

     

    _ البته،چرا که نه!

     

    پاکان لبخندی زد و دستم رو فشرد.

     

    _ ممنون نفسم.

     

    با لبخند جواب دادم:

     

    _ خواهش می‌کنم!

     

    مادر با خنده گفت :

     

    _ دارم بهتون می‌گم.گردشاتون رو بکنید که من نوه می‌خوام اونم بعد از عروسی تون!

     

    آب پرتقال تو گلوی پاکان پرید. ناخودآگاه بلند خندیدم.روبه مادر گفتم :

     

    _ مادر! نگران نباشید پسرتون از قبل...

     

    ضربه آرنج پاکان به پهلوم حرفم رو قطع کرد.با اعتراض نگاش کردم.

     

    _ چیه؟ می‌ترسی آبروت رو ببرم؟

     

    اخم مصنوعی ای کرد.

     

    _ پروا!

     

    _ جونم؟

     

    مادر با خنده گفت :

     

    _ چی کار کردی پاکان؟ خودت اعتراف کن!

     

    اومدم بگم که من رو توی بغلش پرت کرد .نذاشت حرف بزنم.دستش رو دهنم بود. مادر هم می‌خندید.

     

    دستش رو گاز گرفتم.داد زد و ولم کرد.

     

    گفتم:

     

    _ زودتر از اونی که فکر کنید نوه دار می‌شید!

     

    چشمای مادر گرد شد. پاکان با حرص گفت:

     

    _ پروا خانوم! ما می‌ریم عمارت من دیگه. حالت رو می‌گیرم.

     

    ***

     

    سه ساعت پیش مادر موندیم و برگشتیم. دست به دعا شدم. یا خدا ! برسیم خونه پاکان من رو کشته! تو ماشین بد نگاه می‌کرد،یا خدا!

     

    رسیدیم. پیاده که شدم سریع دویدم طرف در ورودی. پاکان هم در رو بست و دنبالم دوید. جیغ زنان رفتم تو. ندیمه خواست سلام کنه که پاکان با دو از جلوش رد شد. بیچاره هنگ کرده بود! تو اتاقم رفتم. اومدم در رو ببندم که بهش محکم ضربه زد. روی تخت پرت شدم. اونم روی من افتاد. نفسای گرمش صورتم رو داغ کرد.گفتم:

     

    _ برو اونور!

     

    با حرص خندید.

     

    _ برم اونور؟ نخیر حالت رو جا بیارم بعد!

     

    _ پاکان...

     

    _ پاکان نداره!

     

    و به جونم افتاد،قلقلکم می‌داد و من جیغ می‌زدم.چندی بعد گفتم:

     

    _ پاکان غلط کردم. پاکان...

     

    ولم کردخنده ام قطع نمی‌شد.خدایا!خودشم می‌خندید.

     

    _ آها تا تو باشی دیگه خبرچینی نکنی!

     

    و بدون اینکه بهم مهلت حرف زدن بده فاصله صورتامون رو به کلی برداشت!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    کمی پیش پروا موندم و بعد به اتاقم رفتم. فکرم درگیر حرفای مادر بود!

     

    پروا بلند شد و رفت دست شویی. رو به مامان گفتم:

     

    _ مادر لیلا چی شد؟

     

    اخم کرد.

     

    _ یعنی چی چی شد؟

     

    گفتم :

     

    _ یعنی چطور لیلا رو راضی کردین از من و خانوادمون دل بکنه ؟

     

    نگاهش رو به نقطه ای نامعلوم داد.

     

    _کیس بهتری بهش معرفی کردم!

     

    _ یعنی چی؟

     

    نگاهم کرد.

     

    _ یعنی به یکی از آشناها معرفیش کردم!

     

    کمی مکث کرد بعد یهو عصبی شد و گفت :

     

    _ اصلا برای چی اینقدر سوال می‌کنی؟ تو می‌خواستی ازدواج کنی، حالا آزادی!

     

    همون موقع پروا اومد و حرفای ما قطع شد."

     

    صدای در هوشیارم کرد.

     

    _ بعله؟

     

    _ پاکان؟

     

    _ بیا داخل.

     

    اومد داخل. سرم رو ، روی میز گذاشتم. دستاش روی شونه ام نشست.

     

    _چیزی شده؟

     

    سرم رو بلند کردم.

     

    _ نه نفسم!

     

    گردنش رو، روی شونه ام گذاشت.

     

    _ مریم دوستم زنگ زده . گفت بریم شام بیرون،می‌شه برم؟

     

    باخنده به طرفش برگشتم.

     

    _یعنی فقط دنبال اینی که از من فرار کنی نه؟ مگه قرار نیست بریم پیش پدرت؟

     

    چشماش گرد شد

     

    _ وای راست می‌گی.

     

    و تند رفت از اتاقش گوشیش رو آورد. زنگ زد و قرار رو کنسل کرد و گفت نمی‌تونه بیاد .حرفش که تموم شد بلند شدم،گیتار کنار تختم رو برداشتم، روی صندلی نشستم و شروع کردم به خوندن.خیره من آروم رو تخت نشست!

     

    "از عشقت دیوونم تا زنده ام از تو من می‌خونم

     

    خیلی دوست دارم عشق من خیلی دوست دارم

     

    از امشب قلبه من تو دستایه تو آروم می‌شه

     

    خیلی دوست دارم عشقه من خیلی دوست دارم

     

    دوست دارم دستات رو تو دستام می‌گیرم عشقه من

     

    آروم و آهسته اومدی تو قلبم

     

    دوست دارم عزیزم از حالا تا آخره دنیا

     

    تو چشمام می‌بینی می‌خوامت یه دنیا

     

    دوست دارم دوست دارم دوست دارم"

     

    دوست دارم_ مرتضی پاشایی

     

    ***

     

    (شخص سوم)

     

    نگاهم کرد،گفتم:

     

    _ حالا چی؟

     

    پوزخندی زد.

     

    _ پاکان به خیال خودش الان خوشبخته. نمی‌دونه چه نقشه هایی براش دارم!

     

    _ پس کی مدارک رو می‌دی؟

     

    نگاهی عصبی بهم کرد.

     

    _ زمانی که پاکان از پروا جداشه!

     

    _ برای اون قضیه می‌خوای چیکار کنی ؟

     

    _کدوم قضیه؟

     

    _ ارتباط جنسی ای که پاکان و پروا گرفتن!

     

    قهقه زد

     

    _ هه! اینم یه چیز به نفع منه!

     

    متعجب گفتم:

     

    _ چطور؟

     

    خیره نگاهم کرد. حالم از خودم بهم می‌خورد که به خاطر گذشتم مجبورم حرفای این رو گوش کنم.

     

    گفت:

     

    _ اگه پروا باردار شه می‌تونیم از بچه اش برای تهدیدش استفاده کنیم.یه وسیله برای دور نگه داشتن اون از پاکان.

     

    _فقط باید یه جوری پاکان رو از پروا فعلا دور کنیم!

     

    لبخندی زد

     

    _ نگران اون نباش. یکی رو دارم که این کار رو بکنه!

     

    _ کی؟

     

    پوزخندی زد

     

    _ کسی که فقط عشق نو پاش پروا رو می‌خواد و براش هرکاری می‌کنه ،کسی که صمیمی ترین همراه پاکانه،فرزاد محمدی!

     

    چشمام گرد شد

     

    _ فرزاد؟

     

    پوزخندزنان گفت:

     

    _ می‌بینی عشق با آدم چه می‌کنه؟ آره فرزادی که پاکان بیشتر از چشماش قبولش داره!

     

    _ تو کی باهاش حرف زدی؟

     

    _ همون اوایل که پروا اومده بود،اول راضی نشد ولی وقتی گفتم دست پروا رو توی دستت می‌ذارم قبول کرد.

     

    _ یادت باشه سر قولت بمونی!

     

    _ باشه،نگران نباش!

     

    و با پوزخند به روبه رو خیره شد. من موندم و یه دنیا تباهی که حالا براش تقاص می‌دادم! کسی که می‌گفت دوست دارم ولی نداشت! می‌گفت برات می‌میرم ولی دروغ بود. می‌گفت تموم وجودم تویی اما به چه سادگی عاشق دوست صمیمیم شد. می‌گفت دنیات رو می‌سازم اما دنیایی پر از حسرت برام گذاشت. ای کاش میشد به گذشته برگشت و ..

     

    ***

     

    (پروا)

     

    سریع آماده شدم. قرار بود با پاکان پیش پدرم بریم. از پله ها پایین اومد. دیدم پاکان آماده روی مبل نشسته.با صدای کفشام نگاهی بهم کرد. لبخندی زد و گفت:

     

    _بریم عزیزم؟

     

    منم لبخندی زدم گفتم:

     

    _بریم

     

    سوار ماشین شدیم. بازم استرس داشتم، اگه بابا پاکان نمی‌پذیرفت باید چیکار می‌کردم؟

     

    گوشه ناخونم رو با دندون به بازی گرفته بودم. پاکان دستم گرفت و گفت:

     

    _نکن! همه گوشت ناخونت رو کندی. عفونت می‌کنه!

     

    بهش رو کردم و گفتم:

     

    _پاکان اگه بابام راضی نشه چی کار کنم؟ اون تنها کسی که من دارم.

     

    قطر اشکی از گوشه چشمم چکید. پاکان نگاهی بهم کرد و گفت:

     

    _ببینمت گریه می‌کنی؟ عزیزم بهت قول می‌دم راضیش کنم، خوبه؟ دیگه نبینم گریه کنیا،باشه خانومم؟!

     

    لبخندی بهش زدم ولی بازم خیلی می‌ترسیدم. رسیدیم، باهم از ماشین پیاده شدیم و زنگ در رو زدم. وارد خونه که شدیم پدر رو دیدم که روی مبل نشسته بود و با اخم نگاه مون می‌کرد.

     

    جلو رفتم و گفتم :

     

    _سلام بابا!

     

    پاکان هم جلو اومد،گفت:سلام پدر جان!

     

    بابا با عصبانیت بلند شد و رو به من گفت:

     

    _کی گفته این پسر رو بیاری خونه من؟

     

    و رو به پاکان ادامه داد:

     

    _من پدر تو نیستم!

     

    اشک تو چشمام جمع شد. گفتم:

     

    _آخه بابا...

     

    نذاشت حرفم رو ادامه بدم،گفت:

     

    _آخه نداره! من بهت گفته بودم باید بین من و این پسر یکی رو انتخاب کنی. اگه انتخابت این پسرست من دیگه دختری به اسم پروا ندارم.

     

    گریم گرفته بود. گفتم :

     

    _بابا چرا اینطوری می‌کنید؟ من هم شما رو دوست دارم و هم پاکان رو.

     

    پاکان که تا اون لحضه یه جا ایستاده بود اومد جلوی پای پدرم زانو زد و گفت:

     

    _پدر جان لطفا بذارین من و پروا باهم ازدواج کنیم. من پروا رو دوست دارم!

     

    تعجب کرده بودم! پاکان من، پاکان مغرور من، جلوی پدرم زانو زد؟!

     

    پدر که انگار چیزی یادش اومده بود ،زیر لب گفت:تو پسر همونی!

     

    و بعد بلند رو به پاکان گفت:

     

    _از خونه من برو بیرون!

     

    پاکان بلند شد خواست حرف بزنه بازم بابا نذاشت ،بلند تر گفت:

     

    _برو بیرون!

     

    هق هق گریم شدت گرفت ،گفتم:

     

    _بابا اگه..اگه ...پاکان بره، منم باهاش می‌رم.

     

    بابا در حالی که روش رو ازم برمی‌گردوند گفت:

     

    _برو! من دیگه دختری به اسم پروا ندارم.

     

    با پاکان از خونه پدرم بیرون اومدیم. تو ماشین نشستیم. بلند زدم زیر گریه! پاکان بغلم کرد و زیر گوشم گفت:

     

    _هیس! آروم باش عزیزم.

     

    ***

     

    پاکان :

     

    پروا همین طوری گریه می‌کرد. نمی‌دونستم که چطور آرومش کنم! مدتی بود که رسیده بودیم عمارت، اما گریه پروا بند نمی‌اومد.

     

    از خودم جداش کردم و گفتم:

     

    _ پروای من! تو رو خدا گریه نکن، باور کن طاقت ندارم.

     

    _ پاکان، بابا من رو قبول نمی‌کنه. من نمی‌تونم بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم. به خدا نمی‌تونم.

     

    اشکاش رو پاک کردم

     

    _ کی گفته تو قراره یکی رو انتخاب کنی؟ پدر رو راضی می‌کنم،بهم فرصت بده.

     

    هق زد.

     

    _ نه تو بابا رو نمی‌شناسی. وقتی تصمیمی می‌گیره امکان نداره ازش برگرده.

     

    گفتم:

     

    _ نفس من درستش می‌کنم . تو فقط گریه نکن. به خدا طاقت ندارم.

     

    سرش رو پایین انداخت

     

    _ من رو ببخش!

     

    _ چرا؟

     

    _ چون جلو بابام زانو زدی، تو غرورت رو زیر پا گذاشتی!

     

    تو بغلم انداختمش و گفتم:

     

    _ غرور پروا؟ من به خاطر تو هرکاری می‌کنم.

     

    به پیرهنم چنگ زد.

     

    _ خیلی دوست دارم پاکان!

     

    سرش رو بوسیدم.

     

    _ منم دوست دارم، تو همه چیز منی!

     

    تو بغلم اونقدر گریه کرد تا خوابش برد. موهاش رو تو دستم به بازی گرفتم. باید پدر رو راضی میکردم، باید! اگه با کارا و اصرارام نتونم قانعش کنم با اومدن آریا با پروا عقد می‌کنم. برای من فقط بودن پروا مهم بود. اون که هست دنیا زیر پامه!

     

    زمزمه وار برا پروا خوندم:

     

    "چقدر تو رو دوست دارم نمی‌شه باورم، من

     

    از اون روزی که دیدمت نمی‌ری از سرم، ماهم

     

    آرزوم اینه که یه بار دیگه تو نگاه کنی تو چشمام

     

    آرزوم اینه که بمونی تا آخرش تو باهام

     

    دیگه غمی ندارم و دوست دارم تورو ،ماهم

     

    بیا تموم عمرم رو پیشم بمون نرو ،ماهم

     

    این روزا داره قلب من فقط می‌زنه واسه تو

     

    می‌میرم اگه حس کنم می‌ره جای دیگه حواس تو

     

    دوست دارم تو رو(3)"

     

    آرزو_ مرتضی پاشایی

     

    ***

     

    آروم سر پروا رو به بالش تکیه دادم و از اتاق بیرون رفتم. به محض بیرون اومدنم یکی از ندیمه ها پیشم اومد.

     

    _ آقا! آقای محمدی اومدن.

     

    سری تکون دادم و از کنارش رد شدم . تو سالن اصلی که رفتم فرزاد روی مبل نشسته بود.

     

    به نظر تو فکر بود روی شونه هاش زدم.

     

    _ به داداش خودم!

     

    با خنده برگشت.

     

    _ سلام دادش!

     

    روبه روش نشستم.

     

    پرسید:

     

    _ پروا کجاست؟

     

    از اینکه پروا رو به اسم صدا کرد ناخودآگاه اخم غلیظی کردم.

     

    _ خوابه!

     

    خودش متوجه دلیل حالتم شد و سریع گفت:

     

    _ خب، چجوری آشنا شدین؟ چطور عاشق شدین؟

     

    گفتم:

     

    _ برای این اومدی؟

     

    خندید.

     

    _ نه. ولی تو قول دادی برام بگی.

     

    براش همه چی رو تعریف کردم. در آخر با غمی خاص گفت:

     

    _ باهم ارتباط گرفتین؟

     

    سری تکون دادم .حرف رو پیچوند.

     

    _ پیشنهادی که برات دارم در مورد ساخت مجتمع تو خارج و سرمایه گذاری برای توسعه اونه.با یکی از دوستام هماهنگ کردم ،همه چی واسه شروع کار حاضره فقط باید برای مدتی بریم خارج!

     

    متعجب به فرزاد خیره شدم. خواستم حرفی بزنم که متوجه پروا شدم. اومد پایین، رفتم کنارش و فرزاد هم بلند شد. نگاهش به پروا خیلی عصبیم می‌کرد. بی اختیار دستام مشت شد!

     

    پروا خواب آلود بود. دست دور کمرش انداختم. رفتیم نشستیم، فرزاد هم روبه رومون.

     

    نگاه پروا به من بود و نگاه فرزاد به پروا.

     

    گفتم:

     

    _ چیزی می‌خوای فرزاد؟

     

    با گنگی نگام کرد. پروا گفت:

     

    _ خوش اومدین. ببخشید من خواب بودم!

     

    فرزاد لبخندی زد.

     

    _ نه عیب نداره، مرسی!

     

    و رو به من گفت:

     

    _ خوب نظرت؟

     

    اخم کردم.

     

    _ من نمی‌تونم فرزاد!

     

    فرزاد با کلافگی گفت:

     

    _ پاکان این بهترین فرصته فقط یه مدت کوتاه وقت گیره.

     

    پروا با کنجکاوی گفت:

     

    _ در مورد چی؟ چی شده؟

     

    به پروا نگاه کردم و گفتم :

     

    _ هیچی! موضوع در مورد مجتمع سازی و سرمایه گذاری برای اونه که قبلا تصمیمش رو داشتم.

     

    با تعجب گفت:

     

    _ خوب چرا قبول نمی‌کنی؟

     

    کلافه گفتم:

     

    _ می‌گه باید مدتی برم خارج.

     

    _ خوب چه عیبی داره؟ مگه چقدر باید بمونی؟

     

    فرزاد بلافاصله گفت:

     

    _ فقط چند ماه!

     

    تو چشماش زل زدم.

     

    _ بگو دو روز! نمی‌شه فرزاد.

     

    فرزاد کلافه تر از قبل شد. پروا گفت:

     

    _ چرا نمیری پاکان؟

     

    فرزاد دنباله حرفش رو گرفت

     

    _ اصلا نمی‌تونی نیای!

     

    متعجب نگاش کردیم و گفتم:

     

    _ چرا اونوقت؟

     

    چنگی تو موهاش انداخت.

     

    _ چون ما بلافاصله بعد نامزدیت پرواز داریم. من اسمت رو دادم و بلیط گرفتیم، هتل گرفتیم. قرار داد ساخت حاضره نمی‌تونی نیای!

     

    عصبی داد زدم:

     

    _ تو برای چی بدون اجازه من همچین کاری کردی؟

     

    پروا دستم رو گرفت.

     

    _ پاکان! آروم.

     

    فرزاد هم داد زد:

     

    _ من رو حساب تصمیم تو این کار رو کردم!

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ مرد ناحسابی! آخه نگفتی یه اطلاعی به من بدی؟ کارارو کردی آخر اومدی به من گفتی چیکار کردی؟

     

    فرزاد عصبی بهم زل زد خواست دوباره داد بزنه که پروا گفت:

     

    _ بس کنید!

     

    کمی مکث کرد و گفت:

     

    _ هردوتون آروم باشید. با داد چیزی حل نمی‌شه.

     

    با عصبانیت بهم خیره بودیم. بی نهایت عصبی بودم. عین آتشفشان آماده فوران!

     

    پروا:

     

    به صورت پاکان خیره شدم. قرمز شده بود از عصبانیت!

     

    رو به پاکان گفتم:

     

    _ پاکان! آقا فرزاد خواست بهت کمک کنه، این فرصت خوبی نیست؟ خوب تو که این تصمیم رو داشتی حالا هم شرایطش پیش اومده پس مشکل چیه؟

     

    پاکان با غیظ گفت:

     

    _ پروا اصلا می‌فهمی چی داری می‌گی؟ من می‌خوام بلافاصله بعد عقد عروسی کنیم، اونوقت تو می‌گی برو خارج؟ من کلی کار دارم. پدرت ، کارای عقد و عروسی...

     

    فرزاد وسط حرفش پرید.

     

    _ من رو حساب تو و حرفات این کار رو کردم. حالاهم اگه نیای نه تنها آبروی خودت آبروی منم می‌ره!

     

    پاکان به طرفش برگشت.

     

    _ واقعا تو عمرم دیوونه تر و بی عقل تر از تو ندیده بودم!

     

    دیدم دارن دوباره دعوا می‌کنن، گفتم

     

    _ وا پاکان جلوت نشسته؛ من!

     

    با تعجب نگام کرد. تو اوج عصبانیت لبخندی زد ولی لحظه ای بعد دوباده عصبی شد .

     

    گفتم:

     

    _ پاکان ما که عجله ای نداریم. خوب وقتی اوضاع اینطوریه برو آقا فرزادم که می‌گه چند ماهه، پس زود برمی‌گردین دیگه!

     

    با ناراحتی گفت:

     

    _ پروا!

     

    فرزاد منتطر خیره پاکان بود. کلافه سرش رو بین دستاش گرفت . بهش حق می‌دم، خیلی گیج شده بود.

     

    دستم رو، روی شونه اش گذاشتم. سرش رو بلند کرد که گفتم:

     

    _ پاکان...

     

    تو چشمام خیره شد. گفت:

     

    _ پروا آخه من بدون تو چجوری بمونم؟

     

    با خنده گفتم:

     

    _ مگه قراره تا آخر عمر ازم دور باشی؟

     

    لبخند تلخی زد.

     

    _ خوب من همون چند ماه هم نمی‎تونم.

     

    فرزاد تو سکوت به ما خیره بود. حس می‎کردم از چیزی ناراحته. خیلی نگاهش غم داشت!

     

    رو به پاکان گفتم:

     

    _ نگران نباش. اینقدر آویزونت می‎شم و هی بهت زنگ می‎زنم که حسابی کلافه بشی.

     

    تک خنده ای کرد. گونم رو نوازش کرد و گفت:

     

    _ من با تو هرگز کلافه نمی‎شم.

     

    فرزاد گفت:

     

    _ خوب حالا میای پاکان؟

     

    پاکان با چشمایی خسته به فرزاد زل زد‌

     

    _ چیکار کنم؟ راه دیگه ای برام گذاشتی؟

     

    فرزاد از ته دل خندید و گفت:

     

    _ خداروشکر! حسابی نگران بودم.

     

    رو به فرزاد با اخم گفتم:

     

    _ ولی آقا فرزاد دفعه دیگه از این کارا نداریما!

     

    سری تکون داد و گفت:

     

    _ به روی چشم!

     

    پاکان دستم رو توی دستش فشرد. نگاهی به اطراف کردم، خونه بدون پاکان خیلی دلگیر می‎شد! یه جورایی پشیمون شدم از راصی کردن پاکان برا رفتن. اما دیگه کاری نمی‎شد کرد، بحث آبرو بود! با اجازه ای گفتم و به اتاقم رفتم.

     

    پاکان و فرزاد مشغول صحبت بودن. حتما درباره همین کارای رفتن به خارج بود. در اتاقم رو بستم و رفتم جلوی آینه.موهام رو گیس کردم و یه بلوز آستین کوتاه صورتی با یه شلوار راحتی یخی رنگ پوشیدم و رفتم تو تخت خواب!چشام رو روی هم گذاشتم. یعنی روزای بدون پاکان چجوری بود؟

     

    حرفای مریم دوباره ذهنم رو پریشون کرد. خدایا ! تو اولین فرصت باید به مریم رسیدگی می‎کردم.

     

    ***

     

    با نوازش هایی روی صورتم از خواب بیدار شدم. چشمام که ازهم باز شد، پاکان کنارم روی تخت نشسته بود. روی تخت نشستم. چشام رو مالیدم و گفتم :

     

    _ اوم! پاکان تویی؟

     

    لبخندی زد که گفتم :

     

    _ چی شد؟

     

    تو چشمام خیره شد.

     

    _ هیچی دیگه حرف زدیم و کارا رو هماهنگ کردیم.

     

    لبخندی زدم.

     

    _ خب خداروشکر.

     

    یهو نگاهم به بیرون افتاد، هینی کردم .

     

    _ وای کی شب شد؟

     

    خندید و گفت:

     

    _ امروز خیلی خسته شدی. حق داری این قدر بخوابی!

     

    و دوباره گونم رو به نوازش گرفت.

     

    _ من می‌رم. بخواب خوب استراحت کن.

     

    و خواست بره که گفتم:

     

    _ پاکان؟

     

    به طرفم برگشت.

     

    _ جونم؟

     

    به پیرهن خاکستری رنگش زل زدم.

     

    _ می‎شه بمونی؟

     

    لبخندی دندون نما زد.

     

    _ چرا که نه!

     

    دراز کشیدم. کنارم دراز کشید.

     

    _ چرا ناراحتی؟

     

    با تعجب گفتم:

     

    _ من؟

     

    چشماش رو ریز کرد.

     

    _ آره دیگه، نه پس من!

     

    با همون حالت گفتم:

     

    _ چرا این فکر رو می‌کنی؟

     

    لبخند شیطونی زد.

     

    _ حدس می‎زنم از الان دلتنگم شدی.

     

    آخ آخ حرف دلم رو زد. ولی خودم رو به اون راه زدم.

     

    _ نه اینطور نیست!

     

    ابروهاش بالا پرید. شیطون تر شد

     

    _ یعنی دلت تنگ نمی‎شه؟

     

    خاک برسر من!

     

    _ نه نه منظورم اینه که...

     

    داغی لباش رو پیشونیم حرفم رو قطع کرد. چیزی نگفتم و تو آغوش گرم پاکان به خواب رفتم. صد البته دلتنگ این آغوش می‎شدم!

     

    دستام تو دستای پاکان بود، مقابل مون هم آریا و مادر نشسته بودن. امروز آریا به ایران اومده بود. وقتی که یادم میاد تو فرودگاه چه اتفاقی افتاد خندم می‌گیره! آریا وقتی من رو دید و بهش معرفی شدم با ذوق پرید طرفم و با گفتن " زن داداش سلام،وای عجب زن داداش خوشگلی" من رو غافلگیر و متعجب کرد،خیلی شوخ و مهربون بود ،طوری که آدم زود باهاش صمیمی می‌شد.

     

    صدای آریا من رو از فکر درآورد.

     

    _ چه خبرا زن داداش خوشکلم ؟

     

    لبخندی زدم

     

    _ هیچ خبری نیست آقا!

     

    اخماش تو هم رفت و لباش آویزون شد.

     

    _ ای بابا!آقا؟ من رو آریا صدا کن! نا سلامتی برادر شوهرتم.

     

    پاکان خندید و گفت:

     

    _ خان داداش اون ورا خوش گذشت؟

     

    آریا با اخمی مصنوعی رو به پاکان گفت:

     

    _ صدبار نگفتم من رو اینطوری صدا نکن؟

     

    پاکان لبخندی زد،مادر گفت:

     

    _ خوشحالم که خانوادم رو اینقدر شاد می‌بینم!

     

    نگاهم هع مادر افتاد. با اینکه ظاهرا شاد بود اما حس می‌کردم غمی خاص توی صورتشه!

     

    سعی کردم افکار منفی رو از ذهنم دور کنم؛ بنابراین فقط با لبخندی به روی مادر شادیم رو ابراز کردم.

     

    آریا صدام زد.

     

    _ زن داداش؟

     

    _ بعله؟

     

    با خنده گفت :

     

    _ چجوری این داداش دیوونه مارو عاشق کردی؟

     

    پاکان معترض گفت:

     

    _ خان داداش!

     

    خندم گرفت.آریا شادترین پسری بود که تا حالا دیده بودم. از هر فرصتی برای خندوندن بقیه یا بهتر بگم شاد کردن بقیه نهایت استفاده رو می‌کرد!

     

    آریا رو به پاکان گفت:

     

    _ مرض خان داداش!تو اول اسم من رو یاد بگیربعد صحبت کن!

     

    مادر با گفتن ببخشیدی بلند شد و رفت.متعجب نگاش می‌کردم که آریا گفت:

     

    _ الان برمیگرده زن داداش،نگران نباش.

     

    لبخندی به روش زدم. آره پروا نگران نباش! با خنده روبه ما گفت:

     

    _ خوب دیگه چه خبر؟

     

    پاکان مشغول صحبت باهاش شد. منم با زدن لبخندی و گاهی حرفی تو بحث شون شرکت داشتم. گوشیم زنگ خورد. ببخشیدی گفتم و از کیفم درش آوردم. جواب دادم:

     

    _ سلام مریم خوبی؟

     

    صدای هق هقش من رو ترسوند.

     

    _ چی شده مریم؟ چرا گریه می‌کنی؟

     

    پاکان نگران و آریا متعجب و نگران بهم خیره بودن. با هق هق مشغول صحبت شد. نه خدایا! باورم نمی‌شه!

     

    _ الان میام اونجا مریم.

     

    تلفن رو قطع کردم. پاکان نگران پرسید:

     

    _ چی شده ؟ اونکه نباید....

     

    سری تکون دادم که پاکان شرمنده گفت:

     

    _ آریا ببخشید ما باید بریم.

     

    و خواستیم بریم. آریا بلند شد و گفت:

     

    _ اگه اشکالی نداره منم میام.

     

    روبه آریا گفتم:

     

    _ نه نیازی نیست!

     

    نگران نگاه مون می‌کرد. پاکان گفت:

     

    _ داداش تو بمون استراحت کن. مادر هم که به زودی می‌ره عمارت پدر. پس تو بمون ماهم دیگه باید می‌رفتیم.

     

    گفت:

     

    _ نه بابا من حوصله ام سر می‌ره. حرف نباشه منم میام. البته با اجازه زن داداش!

     

    سری تکون دادم. همگی سوار ماشین شدیم و پاکان پاش رو، روی گاز گذاشت. مسیر خونه مریم بود. چندی بعد رسیدیم. با استرس اول از همه پیاده شدم. پا تند کردم. به در خونه که رسیدم دستم رو یه سره روی زنگ گذاشتم. در باز شد و سه تایی داخل شدیم.

     

    زودتر از همه داخل شدم. در باز بود، رفتم داخل اتاق مریم با دیدن حالتش جیغی زدم و سریع یه ملافه روش انداختم. شونه هاش رو گرفتم و جلوش زانو زدم. تو بغلم افتاد! هق می‌زد. خودمم گریم گرفته بود. خدایا!

     

    آریا و پاکان هم داخل اومدن. مریم رو محکم تر فشردم. باورش خیلی سخت بود. مریم دیگه یه دختر نبود!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    حالم پریشون شد. می‌دونستم اینطوری می‌شه. چقدر به پروا می‌گفتم محمد آدم درستی نیست. هدفش فقط سوءاستفاده ست، چقدر پروا به مریم می‌گفت ، ای کاش مریم به حرفامون گوش می‌کرد! آریا روش رو برگردوند و منم همراهش بیرون رفتم،. تو هال روی مبل ها نشستیم. آریا هنوز تو شک بودو نگاهش کردم. گیج و سردرگم بود.

     

    آروم زمزمه کرد:

     

    _ چه اتفاقی افتاده؟

     

    گفتم:

     

    _ این دختری که دیدی مریم صمیمی ترین دوست پرواست. اون تک فرزند یه خانواده بود و بعد از مرگ پدر و مادرش بر اثر اعتیاد ضربه خیلی سختی خورد. خیاط بود و با خیاطی خرج خودش رو در می آورد. تازه با غمش کنار اومده بود که سر و کله طلبکارای پدرش پیدا شد. پدر مریم معتاد بود. به خاطر اعتیادشم خیلی بدهی بالا آورده بود و حتی زنشم معتاد کرده بود. بدهی حدود بیست میلیون تومن بود!

     

    آریا با چشمایی گرد شده و منتظر به من خیره بود. نگاهم به بیرون افتاد. چقدر این روزا هوای دلا سرد شده بود!

     

    ادامه دادم:

     

    _ مریم با یه ایل طلبکار روبه رو شد. با خودش گفت چطور می‌تونه بیست میلیون تومن پول جور کنه؟ به هر دری زد نشد. به زور طلبکارا رو امروز فردا می‌کرد تا اینکه یکی از طلبکارا که بیشترین طلب رو از پدر مریم داشت خونه شون اومد و به مریم گفت تمام بدهکاری هاش رو می‌ده. خودشم بدهی نمی‌خواد و پولش رو می‌بخشه! این موضوع که پیش اومد حدود یه هفته پیش بود. مریم به پروا گفت و پروا به من جریان رو گفت. نظر هر دومون به این بود که مریم قبول نکنه چون معلوم نبود قصد این آدم چیه. خودمم چند میلیون پول از اون مبلغی که پروا گفته بود برای مریم ریختم تا بدهی رو بده و این آدم دست از سر مریم برداره اما در کمال تعجب اون طلبکار که یه پسر جوون بود پول رو قبول نکرد و گفت می‌خواد مریم زنش بشه! ما که فهمیدیم مخالفت کردیم مخصوصا زمانی که پروا عکس پسره رو نشونم داد. مشخص بود آدم درستی نیست. خود مریم هم اوایل مخالفت می‌کرد اما...

     

    آریا با غم گفت:

     

    _ اما عاشق شد!

     

    سری تکون دادم.

     

    _ آره! شیفته اون پسر شد. اسمشم محمد بود. هرچی ما می‌گفتیم گوش نمی‎داد تا همین پریروز که می‌گفت محمد سرد شده، بد اخلاق شده و ما هی می‌گفتیم اگه تو رو می‌خواد برای چی زودتر عقد نمی‌کنه؟ وقتی هم این حرف رو مریم به محمد زد اون عصبی شد و...

     

    _ این اتفاق افتاد!

     

    هردو سر بلند کردیم. پروا با صورتی خیس از اشک کنارمون اومد. رعد و برق هر سه تامون رو ترسوند. انگار آسمون هم تصمیم به باریدن داشت! 

     

    ***

     

    پروا:

     

    با غم بهم خیره بودن. روبه آریا گفتم:

     

    _ تو رو خدا ببخشید. نباید شما رو اینجا می آوردم!

     

    آریا به زور لبخندی زد.

     

    _ نه بابا زن داداش، این چه حرفیه؟ من خودم خواستم بیام!

     

    پاکان با غمی که تو صداش بود پرسید:

     

    _ الان حالش چطوره پروا؟

     

    نگاهم رو تو نگاهش گره زدم.

     

    _ چی بگم؟ اینقدر تو بغلم گریه کرد تا خوابش برد.

     

    آریا گفت:

     

    _ زن داداش، می‌شه ببینمش؟

     

    نگاهش کردم .

     

    _ باشه.

     

    و همراهش به اتاق مریم رفتیم. نگاهش رو مریم قفل شده بود. هرکاری می‌کردم تا بفهمم تو سرش چی می‌گذره اما نشد! رنگ نگاهش مبهم بود. ناراحت ، غمگین، ترحم انگیز یا.... کمی بعد پاکان و آریا برای راحت بودن ما رفتن و منم دوباره پیش مریم رفتم. کنار تختش نشستم و موهاش رو نوازش کردم. پس فردا مراسم نامزدیم بود. با مریم چقدر برنامه ریزی داشتیم. حالا فکر نمی‌کنم.... یعنی اصلا مریم شرایط شرکت تو مراسم نامزدیم رو نداشت! بارون وحشیانه به پنجره می‌کوبید. خدایا؛ واقعا باید اینطور می‌شد؟

     

    کناره پنجره ایستاده بودم که صدای مریم من رو به طرفش برگردوند.

     

    _ پ...روا؟!

     

    رفتم کنار تختش و دستش رو گرفتم و گفتم:

     

    _ جون پروا؟

     

    شکسته گفت :

     

    _ کمکم می‌کنی بشینم؟

     

    سرش رو آروم بلند کردم. بالشتش رو کمی عقب بردم و بهش کمک کردم تا بشینه. دوباره بغض کرده بود. دستاش رو گرفتم.

     

    _ الهی بمیرم برات. من این جام، آروم باش!

     

    اخم کرد. انگار چیزی یادش اومده باشه و گفت:

     

    _ پروا! من خیالاتی شدم یا آقا برادر بزرگ پاکان امروز اینجا بود؟

     

    نگاهش کردم.

     

    _ نه خیالاتی نشدی آریا اینجا بود!

     

    یهو آتیشی شد. دستاش رو به ضرب از دستام بیرون کشید و گفت:

     

    _ اون برای چی اینجا بود؟ باشه پاکان شوهرته اما اون رو برای چی همراه خودتون آوردید؟ می‌خواستی چی رو نشون بدی؟ بدبختی من رو به همه نشون بدی؟ که بهم ترحم کنن؟

     

    شکه شده و متعجب گفتم:

     

    _ مریم این چه حرفیه؟ من هرگز...

     

    با داد حرفم رو قطع کرد:

     

    _ تو خوشبختی آره. منم همیشه بهت حسودی می‌کردم، می‌دونی چیه؟ همیشه می‌گفتم ای کاش بین تون بهم بخوره؛ ولی حالا خیلی بدتر از حسادته. تو داری خوشبختیت رو به رخم می‌کشی!

     

    بغض کرده بودم.

     

    _ مریم به خدا اینطور که فکر می‌کنی نیست!

     

    با جیغ گفت:

     

    _ پس آریا اینجا چی کار می‌کرد؟ اون که از موضوع من خبر نداشت.

     

    هینی کشید و گفت:

     

    _ ببینم نکنه همه چی براش توضیح دادی آره؟ گفتی این دختره بدبخته، دسته جمعی بهش ترحم کنیم!

     

    زبونم بند اومده بود. به زور از جاش بلند شد. نگران دنبالش راه افتادم. هرچی صداش می‌زدم حرفی نمی‌زد. به طرف در خونه رفت، بازش کرد و گفت:

     

    _ الانم لازم نکرده برام نقش یه دوست رو بازی کنی خانوم! همسر آقا! برو زندگت رو بکن. هر چند مطمئنم بعد من بازم کسی رو برای ترحم کردن پیدا می‌کنی!

     

    بغضم شکست. اشکام رو گونه هام لغزید و گفتم:

     

    _ مریم به خدا داری اشتباه فکر می‎کنی، به خدا قصد من ترحم نبود!

     

    خودش هم داشت گریه می‌کرد. گفت:

     

    _ پس برای چی آریا باهاتون اومد؟

     

    هق هق کردم.

     

    _ وقتی تو به من زنگ زدی ما همه باهم بودیم. اونم نگران شد و گفت که...

     

    مریم با پوزخندش حرفم رو قطع کرد .

     

    _ گفت که بیاد و خستگیش رو با ترحم کردن به دیگران در کنه، آره؟

     

    _ آریا همچین آدمی نیست!

     

    پوزخندش بلند ترشد.

     

    _ برای من مهم نیست که چه جور آدمیه! تو اعتماد من رو شکوند.؛ واقعا ازت انتظار نداشتم!

     

    قلبم شکست و نمی‌دونستم چی بگم. مریم به بیرون اشاره کرد و گفت:

     

    _ لطفا برو و من رو تنها بذار. دیگه هرگز نمی‌خوام ببینمت!

     

    به طرفش رفتم، دستاش رو گرفتم و گفتم:

     

    _ مریم آخه چرا...

     

    دستام رو پس زد و گفت:

     

    _ تو پس فردا زن پاکان می‌شی؛ یه زن آبرو دار و معروف! دیگه چه نیازی به یه دوست بی عفت مثل من داری؟

     

    گفتم :

     

    _ مریم تو رو خدا با من این طوری نکن! من نمی‌تونم...

     

    داد زد:

     

    _ برو بیرون پروا!

     

    صدام می‌لرزید

     

    _ حرف آخرته؟

     

    _ آره!

     

    تموم وجودم لرزید. زمین و زمان به قلبم می‌بارید. باورم نمیشد، واقعا انتظار همچین چیزی رو نداشتم!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    آریا با اخم گفت:

     

    _ اصلا کار درستی نیست که زنت رو تنها بذاری.

     

    خودم هم اخم داشتم.

     

    _ آریا مگه من خواستم برم؟ فرزاد خودش رفت همه کارا رو بدون اطلاع من انجام داد. آخرش هم اومد به من گفت پاکان باید بریم!

     

    اخم آریا غلیظ ترشد.

     

    _ واقعا نمی‌دونم به شما دوتا باید چی گفت.

     

    چشمام گرد شد.

     

    _ به من چه ربطی داره؟

     

    آریا دهن باز کرد تا حرفی بزنه که تلفنم که کنارم بود زنگ خورد. برش داشتم، پروا بود.

     

    _ الو جانم؟

     

    صدای هق هقش من رو از جا پروند!

     

    _ چی شده پروا؟ چرا گریه می‌کنی؟

     

    آریا هم بلند شد و نگران بهم خیره شد. داخل عمارت من بودیم.

     

    با لحن آروم ولی نگرانی گفتم:

     

    _ فدات بشم، گریه نکن! من الان میام اونجا.

     

    و تلفن رو قطع کردم.

     

    آریا کلافه گفت :

     

    _ چی شده؟

     

    کلافه تر از اون بودم. گفتم:

     

    _ نمی‌دونم درست نفهمیدم فقط سریع باید پیشش برم !

     

    سری تکون داد و همراهم اومد. مسیرمون خونه مریم بود. خیلی نگران بودم. پام رو گاز رفت. باید سریع تر می‌رسیدیم!

     

    وقتی رسیدیم نزدیک بود از عصبانیت، ناراحتی و تعجب داد بزنم . آریا دهنش باز مونده بود. به سرعت از ماشین پایین رفتم. بارون شدید ترشده بود. پروا رو توی بغل گرفتم. خیس آب شده بود. تو بغلم آروم گریه می‌کرد.

     

    _ زن داداش! 

     

    نگاهم به آریا افتاد. اونم از ماشین پیاده شده بود. پروا آروم به سینه ام می‌کوبید. 

     

    _ پاکان! 

     

    سرش رو بوسیدم. 

     

    _ بیا بریم تو ماشین. 

     

    سه تایی سوار شدیم. آریا پشت فرمون نشست تا من کنار پروا باشم. 

     

    محکم بغلش کرده بودم. خودش رو تو بغلم فرو کرده بود. خداروشکر از لرزش بدنش کم شده بود. 

     

    _ پاکان ، مریم ازم متنفره! 

     

    متعجب گفتم :

     

    _ برای چی؟ 

     

    نگاهی بهم کرد و آروم سرش رو به چپ و راست چرخوند یعنی بعدا می‌گم. 

     

    منم دیگه حرفی نزدم. پروا رو بیشتر از پیش بغلش کردم.

     

    وقتی رسیدیم عمارت من به آریا تلفن شد اونم با یه خداحافظی ما رو تنها گذاشت. پروا رو توی اتاقش بردم. بیرون رفتم و یکی از ندیمه هاش رو صدا زدم. دختر جوونی اومد، بهش گفتم به اتاق پروا بره و کمکش کنه تا لباساش رو عوض کنه. کمی بعد ندیمه بیرون اومد و گفت که لباساش رو عوض کرده و پروا الان تو اتاق روی تخت دراز کشیده.

     

    منم سری تکون دادم و داخل شدم. پروا با غم روی تخت دراز کشیده بود، کنارش نشستم.

     

    _ پروا؟

     

    نگام کرد. بغض کرده بود.

     

    _ پاکان!

     

    _ جونم؟ چی شده بود؟ چه اتفاقی بین تو و مریم افتاد؟

     

    صداش می‌لرزید، خم شدم و سرش رو بوسیدم و دستاشرو گرفتم که گفت:

     

    _ مریم از اومدن آریا عصبانی بود. می‌گفت چرا من اون رو با خودم آوردم. می‌گفت من می‌خواستم بهش ترحم کنم. می‌گفت چرا می‌خواستی آبروی من رو جلو همه ببری؟ می‌گفت دیگه نمی‌خواد من رو ببینه، گفت برم و با زندگیم خوش باشم.

     

    ‌اخمم هرلحظه غلیظ تر و تعجبم بیشتر می‌شد. نمی‌دونستم چی بهش بگم، نمی‌دونستم چطور آرومش کنم. کنارش دراز کشیدم. خودش رو توی آغوشم انداخت . موهاش رو نوازش کردم و مدام سعی می‌کردم آرومش کنم. به سینه هام می‌زد، اشکاش سرازیر شد. و من فقط می‌تونستم محکم تر بغلش کنم و ببوسمش و بهش بگم" گریه نکن نفسم ، گریه نکن!"

     

    امروز نامزدی مون بود. منتظر به ماشینم تکیه داده بودم تا پروا از آرایشگاه بیرون بیاد.

     

    تو این مدت پروا رو آروم کرده بودم ولی هنوزم دلتنگ مریم بود. هرچی بود صمیمی ترین دوستای هم بودن! نمی‌تونستم بگم مریم بیراه می‌گه، نباید آریا میومد. منتهی ما اونقدر استرس داشتیم و عجله داشتیم که....مریم حس حقارت داشت و منم درکش می‌کردم.

     

    پروا همراه آرایشگرا بیرون اومد . با دیدنش زبونم بند اومد. چقدر ماه شده بود!

     

    خبرنگارا و یه سری از مردم رو محافظا کنترل می‌کردن/ لبخندی بهشون زدم و رفتم روبه رو پروا.

     

    لبخندی زیبا رو لباش بود! دستش رو گرفتم و بوسیدم و سوار ماشین شدیم. یه مدتی بود که از راننده کمک نمی‌خواستم. پروا می‌گفت اون طوری دوست نداره!

     

    یه دستم، دست پروا رو گرفته بود و با دست دیگه ام ماشین رو روشن کردم و حرکت کردیم. با همون لبخندش به طرفم برگشت.

     

    _به آقا چه خوشتیپ شدن!

     

    خندیدم و گفتم:

     

    _ خانوم خودت رو توی آینه ندیدی؟ جذاب تر از همیشه شدی!

     

    لبخندش پررنگ تر شد و لحظه ای بعد گفت :

     

    _ جای مریم خیلی خالیه!

     

    نفس عمیقی کشیدم. به بیرون خیره شد. خبر نگارا و یه سری ازمردم به همراه محافظا دنبالمون میومدن؛ حس خوشبختی به وجودم سرازیر شد، در کنار پروا.

     

    مراسم نامزدی مون به خوبی سپری شد. همه چی بی نظیر بود و با خل و چل بازی های آریا بهترم هم شد ! کلی خندیدیم. واقعا بهترین لحظات عمرم بود. وقتی رسیدیم عمارت ساعت دوازده شب بود.ماشین رو خاموش کردم و به طرف پروا برگشتم، خوابش برده بود!

     

    از ماشین پیاده شدم، در سمتش رو باز کردم و از ماشین بیرون آوردمش. دستاش رو دور گردنم انداختم و داخل رفتیم.

     

    ندیمه ها و خدمتکارا همه تبریک می‌گفتن و تنها جواب من به اونا لبخند پررنگ روی لبام بود. داخل اتاقش بردمش و بوسیدمش و از اتاق بیرون رفتم. به یکی از ندیمه هاش گفتم که کمک کنه لباساش رو عوض کنه و خودمم به اتاقم رفتم. کتم در آوردم و لباسام رو عوض کردم. روی تخت دراز کشیدم که صدای در اومد.

     

    _ بعله؟

     

    صدای خواب آلود پروا تو گوشم پیچید. ذوق زده از جام پریدم و در رو باز کردم‌ . 

     

    آرزو می‌کردم پروا پیشم بیاد. 

     

    با دیدن قیافه مظلومش خنده ای کردم. داخل اومد و رفت رو تختم نشست، مظلومانه گفت:

     

    _ من نمی‎تونم بخوابم!

     

    لبخندی زدم و کنارش رفتم.

     

    _ چرا؟

     

    طلبکارانه گفت:

     

    _ چون بیدارم کردن!

     

    _ خب تو می‌خواستی با اون لباسا بخوابی؟

     

    با همون حالت گفت:

     

    _ بهتر از این بود که الان از خواب بپرم!

     

    با خنده گفتم:

     

    _ بعله! از صدات مشخصه چقدر از خواب پریدی.

     

    مشتی به بازوم زد .

     

    _پاکان اذیتم نکن. ایش!

     

    لپش رو کشیدم.

     

    _ فدای ناز کردنات!

     

    چشماش رو ریز کرد . 

     

    _ نکه توهم بدت میاد که من اینجام!

     

    خندیدم و گفتم :

     

    _ من که از خدامه تو پیشم باشی!

     

    لبخند پررنگی زد. دراز کشیدم، کنارم دراز کشید و دستاش رو توی موهام کرد . منم سرم رو جلو بردم و فاصله ای بین صورتامون نموند! ازم که جدا شد لبخندی بهش زدم.

     

    تو بغلم خودش رو جا کرد .

     

    با خنده گفتم:

     

    _ وای وای وای!

     

    متعجب گفت :

     

    _ چیه؟

     

    با همون حالت گفتم:

     

    _ شما هم که خوب جای گرم و نرمی پیدا کردی!

     

    بیشتر بغلم کرد. دستام رو دورش حلقه کردم . گفت:

     

    _ بعله دیگه، یه جای گرم و نرم که فقط مال خودمه!

     

    تو چشماش زل زدم و گفتم:

     

    _ اونکه صد البته!

     

    دستش رو، روی صورتم کشید و گفت:

     

    _ خیلی دوست دارم پاکان !

     

    دستش رو گرفتم و بوسیدم . تو دلم یه حالی شد، گفتم اذیتش کنم!

     

    اخمی کردم و گفتم:

     

    _ ولی من دوست ندارم!

     

    یه آن متعجب بهم خیره شد.

     

    _ یعنی چی؟

     

    روم رو ازش گرفتم .

     

    _ نظرم در موردت عوض شده دیگه دوست ندارم!

     

    بهت زده نگاهم می‌کرد، آخی بمیرم چه مظلوم شده بود. ولی دلم شیطون شده بود. از روی تخت بلند شدم. تو جهت مخالفش‌ نشستم اون هم روی تخت نشست‌. با صدای لرزونی گفت:

     

    _ پاکان یهو چی شد؟ چرا اینطوری می‌کنی؟

     

    حرفی نزدم تا برگشتم طرفش که با خنده بگم شوخی کردم دیدم بغض کرده! سریع بغلش کردم و گفتم:

     

    _ نفسم شوخی کردم، می‌خواستم یکم اذیتت کنم.

     

    محکم به سینه هام زد.

     

    _ خیلی بدی پاکان، خیلی بدی!

     

    سرش رو بوسیدم و از خودم جداش کردم. لبخندی زدم و گفتم:

     

    _ می‌دونی چرا گفتم دوست ندارم؟

     

    با چشمای مظلومش نگاهم کرد، ادامه دادم:

     

    _ چون من عاشقتم!

     

    لبخندی زد و دوباره بغلش کردم . همون طور که نوازشش می‌کردم گفتم

     

    _ تو همه کس منی، دلیل بودن منی. تو نباشی منم نیستم. چطور می‌تونم بدون تو باشم؟ زندگی من با تو کامل می‌شه!

     

    ناخودآگاه اشکش ریخت.

     

    _ عاشقتم! عاشقتم، بدون تو می‌میرم پاکان!

     

    از خودم جداش کردم، نگاهامون توی هم گره خورد. زمزمه کردم :

     

    _ دوست دارم تا ابد!

     

    آروم پیشونیش رو بوسیدم و تموم وجودم لبریز از احساس شد.

     

    با همون صدای لرزونش گفت:

     

    _ پاکان کی قراره بری؟

     

    _ فردا غروب.

     

    رو تخت خوابوندمش، کنارش دراز کشیدم وبا ناراحتی گفتم:

     

    _ ببین هنوزم دیر نیستا! می‌خوای نرم؟

     

    نگاهش رو ازم گرفت .

     

    _ نه نه برو، باید بری !

     

    موهاش رو توی دستام گرفتم و گفتم:

     

    _ همش بهت تلفن می‌زنم!

     

    نگام کرد و اخم کرد.

     

    _ نه تلفن زیاد می‌شه، با ایمو اینا زنگ بزن.

     

    سری تکون دادم که گفت:

     

    _ ایشالا کارت بگیره و رفتنت بیهوده نشه.

     

    پوفی کردم.

     

    _ من همین الانم بیهوده می‌دونمش، واقعا خیلی ناراحتم .

     

    نگاهش رو توی نگاهم گره زد ، دستاش رو توی موهام کرد و گفت:

     

    _ اینطوری نگو، با دلخوشی برو تا با دلخوشی برگردی. اینجوری منم نگران می‌کنیا!

     

    به لحن بچه گونش خندیدم.

     

    _ باشه چشم، هرچی شما بگی!

     

    خمیازه ای کشید که با خنده گفتم:

     

    _ خوب دیگه وقت خواب کوآلا خانومه!

     

    یه آن انگار خواب از سرش پرید. محکم زد به بازوم و گفت:

     

    _ کوآلا خودتی!

     

    با خنده گفتم:

     

    _ باشه، بیا بغلم!

     

    اومد تو بغلم که گفتم:

     

    _ شب بخیر کوآلا خانوم!

     

    محکم زد تو پهلوم که قهقهه ام بلند شد.

     

    صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که تا زمانی که هستم کلی برم با پروا بگردم.

     

    خودم هم همش می‌گفتم یه پروازه دیگه، فوقش نمی‌رم! ولی وقتی می‌دیدم پای آبروم وسطه و قولی که فرزاد از طرف من داده دیگه جای بحثی نمی‌موند! فرزاد از دوستای بچگی من بود. خانواده پولداری داشتن و پدرش با پدر من رابطه صمیمی ای داشت، برای همین همیشه حتی بیشتر از فامیلامون با فرزاد جور بودم. اکثرا خونه ما بود!

     

    بعد شکستی که تو عاشقی خورد من سعی می‌کردم تا آرومش کنم. اون دوران هم زمان سختی بود! همیشه برای هرکاری اول با فرزاد هماهنگ‌ می‌کردم چون همیشه عاقلانه برخورد می‌کرد اما این بار نمی‌دونم چرا...

     

    پروا هنوز خواب بود. خنده ای کردم، بعد وقتی من به این میگم کوالا جیغ می‌زنه! رفتم پهلو پنجره که خدمتکاری در زد داخل اومد و گفت:

     

    _ آقا خانوم انثاری اومدن.( لیلا)

     

    اخمی غلیظ رو پیشونیم نشست. این اینجا چیکار می‌کرد؟ 

     

    روبه خدمتکار گفتم:

     

    _ بگو بره !

     

    _چشم آقا . 

     

    و از اتاق خارج شد. رفتم بالا سر پروا، سرش رو بوسیدم و دوباره کنارش دراز کشیدم . چندی بعد گوشیم که روی عسلی کنار تخت بود زنگ زد.

     

    با نگاه به صفحه گوشی اخمام توی هم رفت. خواستم رد تماس بزنم ولی نمی‌دونم چی شد که جواب دادم. لیلا بود. 

     

    _ حالا دیگه کارت به جایی رسیده می‌گی من برم؟ 

     

    پوزخند صدا داری زدم.

     

    _ تو هیچ وقت توی این خونه جایی نداشتی که من بگم برو یا بمون.

     

    کمی مکث کردم و گفتم :

     

    _برای چی زنگ زدی ؟چی می‌خوای؟ 

     

    گفت :

     

    _ نامزدیت مبارک! 

     

    تای ابرویی بالا دادم. 

     

    _ مرسی!

     

    ادامه داد :

     

    _ ولی نگرانتم !

     

    اخم کردم که گفت:

     

    _ چون که با بد کسی داری زندگی می‌سازی! 

     

    پوزخندم به قهقهه بلند تبدیل شد. تو همون حالت گفتم:

     

    _ وای وای! کی داره از آدم خوب و بد حرف می‌زنه ؟ کسی که بدترین آدما رو درس می‌ده؟ 

     

    متقابلا پوزخندی زد .

     

    _ من چیزایی رو می‌دونم که تو نمی‌دونی. پروا دختر وفاداری نیست و مطمئن باش ترک میکنه ،بهت خــ ـیانـت می‌کنه! 

     

    عصبی شدم.

     

    _ تو درحدی نیستی که در مورد پروا نظر بدی! 

     

    با لحنی مطمئن گفت:

     

    _ به حرفم می‌رسی اونم نه دیر بلکه خیلی زود ! 

     

    و پوزخندی زد و تلفن قطع شد.

     

    عصبی گوشی رو،روی عسلی انداختم،. چشمام رو بستم و سعی کردم دوباره به خواب برم. حرفای دیگران مهم نبود. مهم من بود و کسی که منو دوست داشت!مهم من بودم و حسی که بهش ایمان داشتم.

     

    پروا :

     

    چشمام رو آروم باز کردم. پاکان کنارم دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. تعجب کردم، از کی بیدار بود؟ به نظرم تو فکر بود، صداش زدم.

     

    _ پاکان؟ 

     

    به طرفم برگشت.

     

    _جونم؟ 

     

    قیافم رو مظلوم کردم و گفتم:

     

    _ به چی فکر می‌کردی؟ 

     

    لبخندی زد و گفت:

     

    _ هیچی ،مهم نیست. 

     

    اصرار کردم.

     

    _ نمی‌خوای به من بگی؟ 

     

    اخمی کرد و گفت:

     

    _ گفتم که چیزی نیست! 

     

    لجم گرفت و با ناراحتی گفتم:

     

    _ باشه.

     

    و از تخت پایین اومدم،خواستم برم که اونم بلند شد. 

     

    _ کجا؟ 

     

    باحالتی عصب، برگشتم طرفش و گفتم:

     

    _ می‌رم تا شما به تفکراتت برسی. 

     

    به طرف در راه افتادم که دستم کشیده شد و توی بغلش افتادم.

     

    با خنده گفت: 

     

    _ ناناز خانوم چرا عصبی می‌شی؟ 

     

    سعی کردم ازش جدا بشم. 

     

    _ ولم کن. 

     

    بلندتر خندید. محکم بغلم کرد و گفت: 

     

    _ اگه می‌تونی برو. 

     

    جیغ زدم

     

    _ ازت متنفرم! 

     

    خندش اعصابم رو خراب کرد. 

     

    _ منم!

     

    به سینه هاش زدم. من رو از خودش جدا کرد. 

     

    دستاش رو، روی گوشام گذاشت و گفت:

     

    _ خانوم بی اعصاب کوچولوی من! 

     

    با حرص گفتم:

     

    _ کوچولو خودتی!

     

    قهقهه زد و گفت:

     

    _ به نظرت من کوچولو ام؟ 

     

    بازو هاش رو به نمایش گذاشت.

     

    _ کجای دنیا شوهری به این خوش هیکلی و جذابی گیرت میاد؟ 

     

    پوزخندی زدم. 

     

    _ اعتماد به نفست تو حلقم!

     

    ابروهاش بالا پرید. خودشم فهمیده بود من ازش ناراحتم.

     

    مظلومانه گفت:

     

    _ قهر نکن دیگه! 

     

    اخم کردم.

     

    _ نمی‎خوام. 

     

    خم شد در گوشم و گفت:

     

    _ دیوونه! 

     

    چیزی نگفتم که ازم جدا شد و گفت:

     

    _ برای اینکه خانوم خوشگلم آشتی کنه می‌خوام امروز کلی ببرمش گردش.

     

    لبخندی از سر ذوق زدم و گفتم:

     

    _ جدی؟

     

    ملوس خندید. 

     

    _ اگه خانومم آشتی کنه.

     

    با همون لبخند گفتم:

     

    _ چرا که نه؟

     

    با شیطنت گفت:

     

    _ یعنی آشتی ؟

     

    سری تکون دادم و یه بـ ـوسـ از گونه ام گرفت و گفت:

     

    _ پس بدو برو حاضر شو.

     

    می‌دونستم لپام گل انداخته. با ذوق گفتم:

     

    _ باشه.

     

    وبه اتاق خودم رفتم . کلی ذوق داشتم. اولین بار بود که به عنوان عشقم،شوهرم ،باهاش بیرون می‌رفتم.

     

    رفتم سر کمد لباسام و یه مانتو شلوار سفید و یه شال مشکی روانتخاب کردم. بعد از پوشیدن لباسام رفتم پای میز آرایشم و یه آرایش ساده کردم که به تیپم بخوره و به سمت اتاق پاکان رفتم. پشت دراصلا نگفتم که نکنه داره لباس می‌پوشه و بی هوا در رو باز کردم.

     

    پاکان :

     

    شلوار که پوشیدم سراغ کمدم رفتم. تو این فکر بودم که کدوم بلوز روبپوشم که در یهو بازشد. با تعجب برگشتم. پروا با دیدنم نگاهش خشک شد.چند لحظه بعد آروم برگشت و خواست بره که صداش زدم

     

    _ پروا!

     

    _ بعله؟

     

    _ کجا؟

     

    _ بیرون دیگه،لباس بپوشی.

     

    یه بلوز از ته کمدم در آوردم و تنم کردم و گفتم:

     

    _ پوشیدم.

     

    آروم برگشت،لبخندی زدم.

     

    _ بریم خوشگل خانوم؟

     

    لبخند زیبایی زد.

     

    _ بریم! 

     

    دلم یه حال شد. پروا با ذوق کنارم اومد. تلفن رو قطع کردم که گفت:

     

    _ کی بود؟

     

    با لبخند نگاش کردم.

     

    _ مادر.

     

    چشماش درخشید و با کنجکاوی گفت:

     

    _ جدی ؟ چی می‌گفت ؟

     

    گفتم:

     

    _ پروا! مادر می‌گه تو این مدتی که من نیستم تو بری پیش اون تا تنها نباشی. نظرت چیه؟

     

    لبخندی زد و گفت:

     

    _ چرا که نه؟ اتفاقا حق با مادره! دلتنگت که می‌شم و تنها....

     

    یهو حرفش رو خورد و لبخندم پررنگ تر شد .

     

    _ زود برمی‌گردم.

     

    تو چشمام خیره شد.

     

    _ منم برای اون زمان لحظه شماری می‌کنم.

     

    بام تهران بودیم. به ماشین تکیه زد و گفت:

     

    _ دلم آهنگ می‌خواد.

     

    نگام کرد و گفت:

     

    _ برام می‌خونی؟

     

    سری تکون دادم.

     

    _ اره چرا نخونم ؟

     

    با خنده ادامه دادم

     

    :_ البته اگه صدای داغونم رو فاکتور بگیری!

     

    تک خنده ای کرد و گفت:

     

    _ اتفاقا صدات رو دوست دارم. مخصوصا وقتی زمزمه وار برام لالایی می‌خوندی!

     

    چشمام گرد شد که گفت:

     

    _ من با صدای تو آروم می‌شدم!

     

    لبخندی زدم.

     

    _ پس بیا برگردی ،تا برات بخونم.

     

    سری تکون داد. سوار شدیم و برگشتیم عمارت.

     

    *****

     

    داخل اتاقم گیتارم رو برداشتم و روی تخت نشستم. روبه روم نشست روی زمین و به کمد تکیه داد. دستام سیمای گیتار رو لرزوند و همراهش شروع کردم به خوندن. چشماش رو بست و غرق آهنگ شد. تو افکارم غرق بودم. دوست نداشتم برم،تو دلم هزار بار فرزاد رو لعنت کردم. هیچ راهی نداشتم! 

     

    تا نزدیکای غروب گفتیم و خندیدیم. کلی براش آهنگ خوندم. حرفی نمی‌زد اما مشخص بود بی تابه و همین من رو می‌رنجوند! دو ساعت به پرواز مونده بود. آریا و مادر هم همراهمون به فرودگاه اومدن. آریا هم در کمال تعجب به همه اعلام کرد که پس فردا باید بره از ایران و برگرده و همین من رو غمگین کرد.

     

    فکر نمی‌کردم به این زودی بخواد بره هرچند که بهمون اطمینان داد موقع عروسیم برمیگرده اما...

     

    زمان رفتن مون مادر بهم اطمینان داد تا نگران پروا نباشم و با خیال راحت برم.اونم به ظاهر حالش خوب بود؛ اما بغض تو چشاش داغونم می‌کرد. تا زمان رد شدن از گیت داشتم نگاش می‌کردم؛ اما طولی نکشید که از پیش چشمام محو شد و قلب من از درد لبریز!

     

    پروا :

     

    از فرودگاه که بیرون اومدیم روبه مادر گفتم:

     

    _ من می‌رم وسایلم رو جمع می‌کنم. بعد میام پیشتون.

     

    سری تکون داد و همراه آریا به عمارتش رفت. آریا به نظرم گرفته بود،نمی‌دونم چرا.

     

    راننده در ماشین رو باز کرد. سوار شدم و به عمارت رفتم. داخل اتاق پاکان رفتم، جای جاش رو دست کشیدم و خاطراتمون رو مرور کردم. خدایا چطور بدون پاکان تحمل کنم؟

     

    زانو زدم و گریه ام تبدیل به هق هق شد. خدایا! من حتی طاقت یه لحظه دوری از پاکان رو نداشتم!

     

    با گریه لباسا و یه سری وسایلم رو جمع کردم و راهی عمارت مادر شدم. تنها دلخوشیم اجازه مادر برای ازدواج مون و برگشتن پاکان بود. خدایا ببین دو دقیقه نشده دلتنگشم!

     

    سوار ماشین شدم. چشمام رو بستم و سرم رو به عقب تکیه دادم. گریه چشام رو به بازی گرفته بود. قرارمون هم این بود گریه تا پای اومدن پاکان!

     

    نمی‌دونم چقدر گذشت که رسیدیم. داخل عمارت با استقبال ماد ،راهی اتاقی شدم که برام آماده کرده بودن. آریا رو ندیدم و به نظر رفته بود. روی تخت دراز کشیدم. ذهنم رفت سمت اینکه آریا هم به زودی می‌ره. آهی کشیدم! چقدر تنها می‌شدم. گوشیم رو روشن کردم. آهنگام رو پلی کردم و مشغول همخونی شدم. یه آن گفتم خوب پروا چرا به مریم زنگ نمی‌زنی ؟ 

     

    پوزخندی زدم و چشام رو بستم.

     

    ***

     

    نمی‌دونم چند ساعت داشتم به آهنگ گوش می‌کردم. خسته و عصبی گوشیم رو یه طرف پرت کردم که در به صدا در اومد. 

     

    _ بعله؟ 

     

    _ منم زن داداش! 

     

    آریا بود. روی تخت نشستم.

     

    _ بیاین داخل! 

     

    در آروم بازشد.آریا داخل اومد. لبخند کم جونی زدم. 

     

    _ سلام.

     

    ابروهاش رو بالا داد و گفت :

     

    _ سلام. زن داداش گریه کردی؟ 

     

    سرم رو پایین انداختم. روی تخت نشست. 

     

    _ چرا ؟ واسه پاکان؟ 

     

    _ از الان...

     

    جملم رو کامل کرد.

     

    _ دلتنگش شدی. 

     

    سرم رو به نشونه تایید تکون دادم که با خنده گفت:

     

    _ نرفته تا قیامت که! هرجا بره آخرش دوباره عین مترسک جلوت سبز می‌شه! 

     

    خنده ام گرفت. نگاش کردم و به چشمای مهربونش لبخند زدم. 

     

    چقدر این پسر مهربون بود! 

     

    خنده از صورتش پر کشید.

     

    _ اون دوستت حالش چطوره؟

     

    متعجب گفتم:

     

    _ کدوم دوستم؟

     

    _ مریم!

     

    چشمام گرد شد.

     

    _ راستش خیلی وقته خبری ازش ندارم.

     

    اخم کرد.

     

    _ چرا ؟

     

    سرم رو پایین انداختم.

     

    _ بنا به دلایلی دیگه ارتباطی نداریم.

     

    حالت عصبیش تعجبم رو بیشتر کرد.

     

    _ می‌شه بدونم کدوم دلیل؟

     

    چرا می‌خواست از مریم بدونه؟ سکوت من انگاری بیشتر عصبی اش کرد.

     

    _ نمی‌گی؟

     

    حرفی نزدم. چند لحظه سکوت کرد و گفت:

     

    _ ایرادی نداره!

     

    و از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. تعج ربو سردرگمی من با این رفتارش شدید شد. مریم چه اهمیتی برا اون داشت؟ چرا ازش می‌پرسید ؟ چیزی به ذهنم رسید،سریع اما از ذهنم ردش کردم.

     

    از جام بلند شدم. لباسام رو عوض کردم و لباسای راحت تری پوشیدم. روی تختم دراز کشیدم و به خواب رفتم.

     

    ***

     

    هر دقیقه با ساعت بعد فرقی نمی‌کرد. فقط این قلب من بو؛ که بی تابی می‌کرد.

     

    یه روز بود که به عمارت مادر اومده بودم و همه چیز کسل کننده بود.خبری هم از آریا نداشتم.

     

    داشتم تو آینه موهام رو می‌بافتم که زنگ تلفنم بلند شد. به طرفش رفتم و با دیدن مخاطبش چشام برق زد. پاکان از ایمو بهم زنگ زده بود. با ذوق جواب دادم .

     

    _ سلام.

     

    صورتش رو می‌دیدم اونم صورت من رو! لبخندی زد و گفت:

     

    _ به به خانوم! سلام.

     

    لبخندی زدم.

     

    _ رسیدی؟ چه خبرا؟

     

    لبخند گرمی زد

     

    _ آره فدات شم رسیدیم . الان هتلیم.

     

    _ خداروشکر.

     

    _ اونجا چطوره؟ خونه مادر راحتی؟

     

    سر تکون دادم.

     

    _ آره ، همه خوبن.

     

    _ خداروشکر! موهات رو بافتی؟

     

    یه لحظه به موهام نگاه کردم و گفتم :

     

    _ آره آخراش بود!

     

    _دیگه چه خبر؟

     

    با خنده گفتم:

     

    _ برف اومده تا کمر!

     

    خندید و گفت :

     

    _ شیطون شدیا!

     

    با لبخند گفتم :

     

    _ شیطون آقامم!

     

    لبخند پررنگی زد. 

     

    _ من زود زود برمی‌گردم تا واسه آقات شیطونی کنی!

     

    سری تکون دادم که گفت :

     

    _ دلم خیلی برات تنگ شده!

     

    بغض کردم.

     

    _ منم!

     

    متوجه شد بغض کردم تا خواست چیزی بگه که یه آن سرش رو برگردوند.صدایی اومد وگفت:

     

    _ پروا فرزاد اومده. باید بریم زمین رو ببینیم. اومدم بازم بهت زنگ می‌زنم، باشه؟

     

    _ باشه!

     

    یه بـ ـوسـ واسم فرستاد و بعد تماس قطع شد. بغضم رو قورت ندادم. دلم اشک می‌خواست.

     

    تلفن رو روی سینم گذاشتم و آروم اشک ریختم!

     

    امروز آریا هم می‌رفت. دوست داشتم بهش بگم حالا نمی‌شه تا خود عروسی بمونی ؟ اما خوب اونم کل زندگیش درگیر بود و نمی‌تونست زیاد ایران باشه! امروزم پکر بود. علتش چی بود رو نمی‌دونم! بعد راهی کردن آریا به عمارت برگشتیم. بی حوصله به اتاقم رفتم.

     

    مادر هم بی حوصله بود. درکش می‌کردم. حتما دلش خیلی برای پسرش تنگ می‌شد.

     

    پاکان هم بهم زنگ زد و کلی حرف زدیم. به نظر بی تاب بود و وقتی علتش رو فهمیدم نزدیک بود نفسم بگیره. خدایا پاکان ۱۱ماه دیگه برمی‌گشت،فکر نمی‌کردم کارش این قدر طول بکشه!

     

    خودش هم خیلی عصبی بود و همش می‌گفت که نمی‌مونم! می‌خواست برگرده اما خودشم می‌دونست که بی فایده اس! اگه الان برمی‌گشت رفتنشم بیهوده میشد.برای اینکه داغون تر نشه همش دل داریش می‌دادم. می گفتم عیب نداره،زمان سریع می‌گذره،بمون کارت رو بکن،اما خودم.... 

     

    الان نزدیک یه ماه بود که پاکان رفته بود و من پیش مادر بودم . رفتار مادر باهام سرد شده بود و دیگه مثل زمانی که پاکان و آریا بودن نبود.

     

    مدتی بود حالم بهم می‌خورد. از طرفی هم ترسیده بودم و هم ذوق زده ! با خودم می‌گفتم شاید.... چند وقت پیش تست بارداری دادم تا ببینم شکم درسته یا نه و امروز قرار بود برم و جواب رو بگیرم.

     

    پاکان هر روز زنگ می‌زد و تنها انرژی من برای سپری کردن روزام اون بود. برای شنیدن صداش و دیدن صورتش لحظه شماری می‌کردم. اونم این روزا خیلی درگیر بودو منم هرلحظه دلتنگ تر از قبل!

     

    نمی‌دونستم چرا مادر این طوری شده. خیلی حالم گرفته بود اما واسه روحیه پاکان هیچی بهش نمی‌گفتم. از پای میز آرایش بلند شدم و سراغ کمد لباسام رفتم.

     

    یه لباس شیک و ساده پوشیدم. کیفم رو برداشتم و بعد از خداحافظی از مادر رفتم تا جواب آزمایشم رو بگیرم. به نظر عصبی بود!

     

    ***

     

    چشام می‌درخشید. بغض گلوم رو گرفته بود. خدایا من باردار بودم! پاکان داره پدر می‌شه، من دارم مادر می‌شم.

     

    برگه تو دستام می‌لرزید. خوشحالی تو صورتم بیداد می‌کرد. نگاهی به محافظام کردم و در مقابل شادی شون. لبخندی از ته دل زدم. پاکان اگه می‌فهمید خیلی خوشحال می‌شد.

     

    ***

     

    شخص سوم:

     

    تلفنم رو برداشتم و به حیاط رفتم. به تماسش کلافه پاسخ دادم.

     

    _ حقیقت داره که بارداره؟

     

    پوفی کردم و گفتم:

     

    _ آره بارداره!

     

    مضطرب گفت:

     

    _ اومده خونه؟

     

    _ نه! طبق برنامه یکی از محافظاش بهم خبر داد. الان تو راه خونه ست.

     

    پوزخندی زد.

     

    _ یادت نرفته که باید چیکار کنی نه؟ 

     

    عصبی شدم.

     

    _ کی اون مدارک رو به من می‌دی؟

     

    اونم عصبی شد.

     

    _ گفتم که! زمانی که پاکان مال من بشه!

     

    با لحن پرسشگری گفتم:

     

    _ چرا اینقدر دنبال پاکانی؟

     

    خندید و گفت:

     

    _ مگه عاشق چشم و ابروشم که دنبالش باشم؟

     

    متعجب گفتم:

     

    _ پس هدفت از راه انداختن این جریانا...

     

    قهقهه زد و گفت:

     

    _ نه دیگه! قرار نبود زیادی سوال کنی!

     

    حرصم گرفت. دست آزادم مشت شد که گفت:

     

    _ پروا که اومد طبق برنامه کارا رو بکن. می‌خوام همه چی رو برای پاکان زهرمار کنم!

     

    و با تک خنده ای قطع کرد.

     

    تلفن رو دستم فشردم تا آروم شم و بعد دوباره به داخل عمارت برگشتم.

     

    با ذوق حیاط عمارت رو طی کردم و داخل رفتم . مادر روی یکی از مبل های هال نشسته بود . کنارش رفتم و گفتم:

     

    _ سلام مادر!

     

    اخمی غلیظ داشت. گفت:

     

    _ سلام.

     

    لبخند رو لبم کم نشد .

     

    _ براتون یه خبر دارم.

     

    نگام کرد و ادامه دادم .

     

    _من باردارم. فرزند پاکان رو ما داریم...

     

    نذاشت حرفم رو ادامه بدم .

     

    _ خوبه اما نه برای تو!

     

    تعجب کردم و بغل مبل، درست کنارش نشستم.

     

    _ یعنی چی؟

     

    پوزخندی زد.

     

    _ یعنی اینکه تو باید از این به بعد شاهد خیلی تغییرات باشی!

     

    با لحنی عصبی گفتم:

     

    _ چی دارین می‌گین مادر؟

     

    از جاش بلند شد، منم بلند شدم.

     

    _ از این به بعد تو دیگه نمی‌تونی با پاکان باشی!

     

    پوزخندی زد و ادامه داد:

     

    _ اگه سلامت خودت و بچت برات مهمه باید از پاکان دور باشی!

     

    دهنم باز موند.

     

    _ من نمی‌فهمم...

     

    جلو اومد و کشیده محکمش صورتم رو داغ کرد!

     

    ***

     

    پاکان:

     

    روی مبل افتادم. فرزاد هم پوشه مدارک رو، روی میز انداخت.

     

    فرزاد: خب! فکر کم سخت تر از اونیه که تصور می‌کردم!

     

    نگاهی بهش انداختم.

     

    _ تازه فکر می‌کنی ؟

     

    تک خنده ای کرد.

     

    _ اره. تازه بهش رسیدم!

     

    لبخند مضحکی زدم.

     

    _ خسته نباشی دلاور!

     

    اونم روی مبل نشست. گوشیم رو از جیبم در آوردم، رفتم توی ایمو که به پروا زنگ بزنم. متوجه پیام های دوستام شدم. چشام چهارتا شد.

     

    _ به آقا پاکان! شنیدم زنت بارداره، ای کلک چرا نگفتی؟

     

    _ پاکان خیلی بیشعوری! چرا اول به من نگفتی زنت بارداره ؟

     

    _ پاکان حقیقت داره پروا بارداره؟

     

    چشام گرد و دهنم باز بود. چی می‌دیدم؟ پروا بارداره؟ یعنی چی؟

     

    شب رابطه مون یادم اومد. سریع از جا پریدم که فرزاد گفت:

     

    _ چی شده پاکان؟

     

    بدون توجه بهش سریع به بالکن رفتم و به پروا زنگ زدم. دلم می‌لرزید! نمی‌دونستم خوشحالم؟ عصبیم؟ یا...

     

    به محض جواب دادنش گفتم:

     

    _پروا حقیقت داره؟

     

    صداش خسته بود.

     

    _ چی؟ باردار بودنم ؟ آره !

     

    با خوشحالی خندیدم و گفتم:

     

    _ پس چرا زودتر نگفتی؟

     

    اخمی کرد و عصبی گفت:

     

    _ چرا باید بهت می‌گفتم ؟

     

    لبخند روی لبم ماسید.متعجب گفتم:

     

    _ یعنی چی؟

     

    چشماش رو محکم روی هم فشار داد.

     

    _ یعنی این بچه ارتباطی به تو نداره.

     

    چشمام گرد شد. حسی عجیب وجودم رو چنگ زد .

     

    _ چی داری می‌گی پروا؟

     

    به فضای پشت سرش نگاه کردم.

     

    _ الان کجایی؟

     

    پوزخندی زد.

     

    _ مهم نیست! من فقط منتظرم زودتر جدا شیم.

     

    هنگ کرده بودم. سرم تیر می‌کشید.

     

    _ پروا! پروای من...

     

    عصبی گفت:

     

    _من پروای تو نیستم،دست از سرم بردار!

     

    و تماس قطع شد. سرم گیج رفت. گوشی از دستم افتاد. روی زمین افتادم. چشمام سیاهی رفت و آخرین چیزی که شنیدم صدای " چی شد پاکان" فرزاد بود .

     

    تیک تاک ساعت متوقف شد و همه جا رو تاریکی گرفت!

     

    ***

     

    پروا:

     

    دیگه نتونستم تحمل کنم. تماس رو قطع کردم. تلفن روگوشه ای رها کردم و آروم اشک ریختم و خودم رو مجازات کردم. پاکان من رو ببخش!

     

    متاسفم! متاسفم!

     

    حرفای مادرتو ذهنم اکو شد.

     

    " بهتره کار احمقانه ای نکنی اگه سلامت بچه ات رو می‌خوای. اگه نمی‌خوای عذاب ببینی باید پاکان رو از خودت برونی وگرنه تضمینی برات ندارم! هرجا هم بری پیدات می‌کنم.پس فکر بودن مخفیانه با پاکان رو فراموش کن. شما مال هم نیستین!"

     

    پاکان:

     

    چشمامو که باز کردم فرزاد مشغول صحبت با دکتر بود. دکتر که رفت روی تخت دراز کشیدم. سرم تیر کشید.

     

    فرزاد کنارم اومد و گفت:

     

    _ پاکان دراز بکش.

     

    بی توجه بهش گفتم:

     

    _ من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم!

     

    سری تکون داد و گفت:

     

    _ تازه اخبار رو توی فضای مجازی دیدم. بچه مال تو و پرواست دیگه نه؟

     

    تو چشماش زل زدم. کمی بعد گفتم:

     

    _ سریع یه بلیط پرواز برای ایران بگیر.فرزاد زودترین زمان ممکن.

     

    سری تکون داد . ازجاش بلند شد واز اتاق بیرون رفت. بغض تو گلوم شکست. گونه هام خیس اشک شدن. گیج بودم. حرفای پروا سرم رو به درد می‌آورد.خدایا کاش دروغ باشه!

     

    کاش چیزی که تو ذهنمه دروغ باشه. پروا نمی‌تونه به من خــ ـیانـت کنه. خدایا! خودت کمکم کن.

     

    پروا :

     

    به آپارتمان مون رسیدم و مقابلش ایستادم. خونه پدری خونه ای که نمی‌دونم هنوزم می‌تونم ازش سهمی داشته باشم یا نه. تو تمام این مدت بابا حتی یه بارهم بهم پیام نداد یا زنگ نزد. دستم به طرف زنگ رفت اما سریع دستم رو عقب کشیدم. خواستم برم که تلفنم زنگ خورد. با دیدن شماره اش چشمام گرد شد. خواستم جواب ندم اما واقعا دلم براش تنگ شده بود. مریم بود!

     

    _ سلام پروا.

     

    _ سلام.

     

    _ پروا می‌تونی بیای پیشم؟

     

    غمگین گفتم:

     

    _ مگه تو من رو از خودت نروندی ؟ 

     

    کمی مکث کرد و گفت:

     

    _ به خاطر رفتار تندم متاسفم! به حرفای آریا فکر کردم. حق با اون بود و تو هیچی تقصیری نداری که من اون طوری کردم.

     

    تعجب کردم. آریا؟ مگه دوباره مریم رو دیده بود؟

     

    یه تاکسی گرفتم و به خونه مریم رفتم.

     

    جلوی در خونه مریم ایستادم و زنگ رو زدم. سریع در رو باز کرد. داخل که رفتم جلو اومد و بغلم کرد. خواستم بهش توجهی نکنم ولی نشد . تو این هوای بی کسی واقعا دلم گرفته بود. محکم بغلش کردم.

     

    اشک می‌ریخت و معذرت می‌خواست. آروم از خودم جداش کردم و بهش اطمینان دادم از دستش ناراحت نیستم. داخل رفتیم. روبه روش روی مبل نشستم.

     

    انگار می‌خواست حرفی بزنه که گفتم:

     

    _ چیه مریم؟ چیزی می‌خوای بگی؟

     

    تو چشمام زل زد.

     

    _ حقیقت داره که بارداری اما بچت مال پاکان نیست؟

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ خودت چی فکر می‌کنی؟ من همچین آدمیم؟

     

    بغضش رو قورت داد.

     

    _ پس جریان چیه؟

     

    به بیرون خیره شدم. هوای بارونی قلبم رو لرزوند!

     

    همون طور که به بیرون نگاه می‌کردم همه چیز رو براش توضیح دادم. از همه چی براش گفتم. از شادیم برای بچه ای که حاصل عشق من و پاکان بود تا حرفای مادر و تهدید هایی که کرد. از اینکه با پاکان چطور رفتار کردم تا گریه های بی امون دلم. حرفام که تموم شد بهت زده و عصبی گفت:

     

    _ چی داری می‌گی پروا؟ اگه بچه مال تو و پاکانه ترست از چیه؟ چرا حرفای اون زنیکه رو گوش می‌دی؟ مگه شهر هرته ؟

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ بیا بریم بیرون!

     

    گفت:

     

    _ برای چی؟

     

    _ بیا تا بهت بگم.

     

    یه شال رو سرش انداخت و یه مانتو پوشید. چترش رو برداشت و رفتیم سمت در خونه،

     

    بازش کردم از خونه بیرون رفتیم. نگاهم رو به سمت راست دادم و گفتم:

     

    _ ببینهمه جا دنبال منن.

     

    مریم رد نگام رو دنبال کرد و چمشاش از دیدن دو تا مرد که اون انتها کوچه قدم می‌زدن و منو می‌پاییدن گرد شد.

     

    داخل خونه برگشتیم. با ناباوری روی مبل افتاد.

     

    _ من نمی‌فهمم آخه اینا چه مشکلی با تو دارن؟

     

    آهی کشیدم و گفتم:

     

    _ نمی‌دونم و نمی‌دونم باید چیکار کنم.

     

    مریم کلافه گوشیش رو در آورد. منم کنار پنجره رفتم. بارون دلم رو به گریه انداخته بود. تو افکار خودم بودم که صدای بلند و عصبی مریم متعجب کرد.

     

    _ شایعه باردار بودن تو از یه مرد دیگه همه جا پیچیده. پاکان پس فردا میاد ایران ،آریا هم همین طور!

     

    برگشتم طرفش گفت:

     

    _ آریا تو یه بیانیه اعلام کرده باردار بودن تو از یه مرد دیگه دروغ محضه و شخصا به ایران میاد تا موضوع رو روشن کنه!

     

    سرش رو از تو گوشی بیرون آورد.

     

    _ تو باید حقیقت رو بگی! همه چیزایی که به من گفتی رو.

     

    برگشتم سمت پنجره و بغضم رو قورت دادم.

     

    _ نمی‌تونم!

     

    عصبی گفت:

     

    _ چرا نمی‌تونی؟ مگه شهر هرته؟ اصلا جهنم برو شکایت کن! برو بگو تهدیدم کردن!

     

    بلند تر از اون داد زدم:

     

    _ چرا نمی‌تونم؟ چون نمی‌شه! تو فکر می‌کنی کسی هست که حرف من رو باور کنه؟

     

    الان شایعه ها همه جا پخش شده و مادر هم احتمالا بهشون دامن می‌زنه. چطور کسی من رو باور می‌کنه؟ بعد هم با کدوم مدرک پیش پلیس برم؟

     

    اشکای مریم جاری شد و گفت:

     

    _ ولی پروا تو پاکان رو دوس داری!

     

    لبخند تلخی زدم. دستش رو، روی شکمم کشید.

     

    _ یعنی می‌خوای بچت رو بدون پدر به دنیا بیاری؟

     

    بغضم رو شکستم.

     

    _ اگه این تنها راهم باشه آره!

     

    مریم کلافه گفت:

     

    _ اما...

     

    روم و ازش گرفتم.

     

    _ شاید این سرنوشت منه. نرسیدن!

     

    مریم گفت:

     

    _ اگه اومد ایران و خواست تو رو به زور پیش خودش ببره چی؟ پروا به خدا این گناهه تو باید به پاکان بگی. بهش بگی که چقدر دوسش داری و حاصل عشقتون رو بارداری!

     

    قلبم لرزید.

     

    _ می‌ترسم مریم! اگه بچم طوریش بشه هرگز نمی‌تونم خودم رو ببخشم.

     

    ***

     

    پاکان:

     

    به محض انجام دادن کارهای فرودگاه به زور و کمک محافظا همراه مادر که برای استقبال اومده بود به سمت خروجی رفتیم. خبر نگارا حرکت کردن رو هم سخت می‌کردن. بین من و مادرحرفی رد و بدل نمی‌شد و هردو ساکت بودیم. پرواز آریا چند ساعت دیگه به ایران می‌رسید. هنوزم وقتی مکالمه مون رو یادم میاد عصبی می‌شم. خدایا!

     

    پروا! امیدوارم تمام حرفات فقط یه شوخی باشه و کاش تو این دو روز زنگ می‌زدی و بهم می‌گفتی فقط یه شوخیه. برام این آشوب مهم نیست اما... سوار ماشینامون شدیم و راهی عمارت پدریم شدیم. داخل شدیم.مادر دستور داد تنهامون بذارن.

     

    سمت مادربرگشتم.

     

    _ من منتظرم!

     

    چهرش رو مظلوم و درمونده کرده بود.

     

    _ منتظر چی پسرم؟

     

    سعی کردم آروم باشم.

     

    _ که بفهمم تو این خراب شد چه خبره! 

     

    مادر غم زده گفت:

     

    _ باور کن من هرکاری می‌تونستم کردم که نره اما...

     

    دیگه خونم به جوش اومد.

     

    _ دارین چی می‌گین مادر؟ درست توضیح بدین ! الان پروا کجاست؟ تا قبل رفتن من همه چی درست بود اما حالا چی شده ؟ چه اتفاقی تو نبود من افتاده؟

     

    مادر سرش رو پایین انداخت .

     

    _ اومد به من گفت به یه مرد دیگه علاقه داره و می‌ خواد کنار اون باشه. بهش گفتم پاکان چی؟ گفت بهت حسی نداره ! دقیقا چند وقت می‌شه که بارداره. حتی می‌گفت بعد اومدن تو تصمیم به طلاق داره و بچش هم مال اون مرده.

     

    هنگ کرده بودم .

     

    _ یعنی چی؟ نمی‌فهمم. امکان نداره،حقیقت نداره!

     

    مادر گفت:

     

    _ منم باورم نمی‌شد. باور نمی‌کردم که به چه سادگی عاشق یه مرد دیگه شد. می‌گفت تنها چیزی که می‌خواست پول بود و الانم دیگه ازت خسته شده.

     

    عصبی و گنگ بودم. نه امکان نداشت !

     

    به زور دهن باز کردم.

     

    _ پروا الان کجاست ؟

     

    مادر گفت:

     

    _ نم‌یخوام بیشتر از این بشکنی. بیخیال پروا شو!

     

    داد زدم.:

     

    _ گفتم پروا کجاست؟

     

    مادر روش رو ازم گرفت.

     

    _ بهت می‌گم اما بقیش با خودته!

     

    آدرس رو که گرفتم فهمیدم پروا پیش مریم رفته. سریع به طرف ماشینم رفتم. باید پروا رو می‌دیدم. باید!

     

    ***

     

    پروا:

     

    بعد کلی درد و دل کردن با مریم به اصرارش فعلا قرار بود پیش اون زندگی کنم تا خودم یه خونه بگیرم. به ساعت نگاه کردم. الان پاکان ایران بود!

     

    : بابات رسیده ایران!

     

    و آروم دستم رو، روی شکمم کشیدم. مریم وسایل من رو به اتاقش برده بود و خودش برای خرید بیرون رفته بود .

     

    تو آشپزخونه رفتم تا یه لیوان آب بخورم که زنگ در به صدا در اومد.

     

    رفتم پای آیفون و رو حساب اینکه مریمه در رو باز کردم. یه مانتو سرسری پوشیدم و

     

    یه شال هم رو سرم انداختم و پایین رفتم تا کمکش کنم. اما با دیدن مردی که روبه روم ایستاده بود نفسم بند اومد.پاکان؟ از کجا میدونست من اینجام ؟

     

    عصبی بود. جلو می اومد که با ترس عقب می‌ رفتم .

     

    ایستاد و گفت:

     

    _ منتظرت بودم. چرا نیومدی فرودگاه؟ زشت نیست آدم به استقبال نامزدش یا بهتر بگم شوهرش نیاد؟

     

    ایستادم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

     

    _ تو شوهرمن نیستی. به چه حقی اومدی اینجا؟

     

    پوزخندی زد.

     

    _ پروا این بازی رو تمومش کن چون حوصله مسخره بازی ندار !

     

    به چهره اش نگاه کردم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. اما من نباید باهاش باشم،پاکان مال من نبود!

     

    _ از کدوم بازی حرف می‌زنی؟ هرچی شنیدی حقیقت داره!

     

    پوزخندی زد و مقابلم اومد،می‌ترسیدم که الان اون با من تنهاست !

     

    مچم رو گرفت. سعی کردم دستم رو از دستش بیرون بکشم. داد زدم:

     

    _ ولم کن! 

     

    گفت:

     

    _ چرا فکر می‌کنی حرفای تو یا دیگران رو باور می‌کنم؟ این چه مسخره بازیه که راه انداختی؟

     

    با جیغ گفتم:

     

    _ دست از سرم بردار!چرا نمی‌فهمی؟ من نمی‌خوام تو اینجا باشی. برو!

     

    پوزخندی زد.

     

    _ اصلا ببینم اون مرد که دوستش داری کجاست؟چرا پیش اون نیستی؟

     

    با عصبانیت گفتم:

     

    _ به خودم مربوطه. هروقت بخوام می‌رم می‌بینمش!

     

    خنده عصبی ای کرد.

     

    _ بس کن پروا! بس کن! تو چت شده ؟ نکنه می‌خوای باور کنم بچت هم مال اون مرده؟ اصلا کی هست که تو دوستش داری؟

     

    پوزخند زدم.

     

    _ اتفاقا بچم هم مال اونه. خیلی هم دوستش دارم! آره از تو خسته شدم واسم تکراری شدی می‌فهمی؟دیگه نمی‌خوامت !

     

    عصبی مچم رو فشار داد.

     

    _ راه بیوفت باید با من بیای.

     

    با چنگ و دندون سعی کردم ازش جداشم. 

     

    _ ولم کن لعنتی! ولم کن!

     

    صدای مریم اومد. سریع داخل که شد با دیدن پاکان جیغ زد و گفت:

     

    _ شما اینجا چیکار می‌کنین ؟

     

    پاکان گفت:

     

    _ اومدم زنم ببرم.

     

    داد زدم:

     

    _ دوستت ندارم!

     

    یهو خشک شد و به طرفم برگشت. گفتم:

     

    _ هرگز دوست نداشتم. برای من فقط پولت مهم بود اما دیدم داری خیلی بهم وابسته می‌شی. گفتم گناهه پس بهتره از زندگیت برم. دوست ندارم پاکان، دست از سرم بردار! دوست ندارم!

     

    با بهت نگام می‌کرد. مریم بغض کرده بود.

     

    آروم گفت:

     

    _ اون شب یکی شدنمون چی؟ حتی اون زمان که تو آغوش من خوابت برد حسی بهم نداشتی؟

     

    صدام لرزید.

     

    _ نه نداشتم! 

     

    قطره اشکی از چشم پاکان چکید. مریم انگار دیگه طاقت نداشت چون سریع بیرون رفت.

     

    پاکان تلو تلو خوران عقب رفت. دستش رو به دیوار گرفت تا نیوفته و گفتم:

     

    _ برو پاکان، برای همیشه برو!

     

    نگاهم کرد. چشماش به خون نشسته بود. با صدایی لرزون گفت:

     

    _ این حرف آخرته ؟

     

    می‌دونستم اگه بیشتر از این بمونه دیگه طاقت نمیارم. داد زدم:

     

    _ آره حرف آخرمه! من هیچ حسی بهت ندارم. دست از سر من و زندگیم بردار.

     

    پاکان روش رو ازم گرفت. از خونه بیرون رفت. پاهاش می‌لرزید! روی زمین افتادم.

     

    کمی بعد مریم داخل اومد.

     

    _ پروا چرا گذاشتی بره؟ تو نباید...

     

    بغضم ترکید و با صدای بلند هق میزدم . مریم کنارم نشست و سرم به سینه اش تکیه داد. شال رو از سرم برداشت و موهام رو نوازش کرد .

     

    _ آروم پرو! ،واسه بچه خوب نیست،آروم!

     

    هق زدم.

     

    _ دوستش دارم مریم. من عاشقشم!

     

    محکم تر بغلم کرد و گفت:

     

    _ تو باید به پاکان همه چی رو می‌گفتی. اون می‌تونست همه چی رو....

     

    گفتم:

     

    _مریم چی بهش می‌گفتم؟ می گفتم که مادرش باعث تموم دردسرامونه ؟ که من رو قه جون بچش تهدید کرده؟ اصلا پاکان باور می‌کرد؟ سرنوشت من جدایی از پاکانه!

     

    پاکان:

     

    کشیده آریا صورتم رو چرخوند. داد زد:

     

    _ کی بهت گفت واسه خودت بری همه چی رو تموم کنی، ها؟

     

    مادر از جا بلند شد.

     

    _ آروم باش پسرم!

     

    آریا به طرف مادربرگشت.

     

    _ چطور آروم باشم ؟

     

    دوباره به طرفم برگشت.

     

    _ کی بهت گفت واسه خودت سرسری کار کنی؟ مگه بهت نگفتم بدون من کاری نکن؟

     

    حرفی نزدم که فریاد زد:

     

    _ لعنتی با توام!

     

    تو چشماش زل زدم. نمی‌دونم چی تو چشمام دید که آروم شد،آرومتر از گذشته. برگشت سمت مادر و گفت:

     

    _ مادر می‌شه مارو تنها بذارین ؟

     

    مادر که به نظر خیلی آروم می‌رسید سری تکون داد و گفت :_

     

    باشه! 

     

    و رفت. آریا به سمتم برگشت.

     

    _ پاکان تو واقعا می‌خوای بیخیال بشی؟

     

    با عصبانیت گفتم:

     

    _ وقتی دیگه من رو نمی‌خوادريال وقتی بچه یکی دیکه رو بارداره من چیکار می‌تونم بکنم؟

     

    آریا پوزخندی زد.

     

    _ پاکان من باور نمی‌کنم پروا به تو خــ ـیانـت کرده باشه. وقتی با لیلا بودی می‌دونستم اون زن درستی نیست. می‌دونستم وفادار نیست؛ اما وقتی با پروا بودی چیزی که من می‌دیدم تو چشمای اون عشق بود! من تا نفهمم اینجا چه خبره دست بردار نیست. ،پاکان من مطمئنم پروا به تو خــ ـیانـت نکرده! درضمن مگه تو یه ماه پیش باهاش ارتباط نگرفتی؟ دقیقا زمانی هم که خبر بارداریش پخش شد یه ماه از رابطه تون گذشته بود. من که دکتر نیستم اینو می‌دونم چطور ممکنه با تو بوده باشه بعد بچه یکی دیگه رو باردار باشه؟

     

    لحظه ای مات شدم.حق با آریا بود. روی مبل افتادم. کنارم نشست.

     

    _ پاکان پروا الان کجاست ؟

     

    نگاه ش کردم که گفت :

     

    _ به من بگو. من همه چی رو حل می‌کنم.

     

    تو چشماش زل زدم. چشمای مردی که به معنای واقعی کلمه برادر بود!

     

    بعد از اینکه آدرس رو به آریا داد ،سریع از عمارت پدریمون بیرون زد. منم از جام بلند شدم و تصمیم گرفتم به یاد قدیما

     

    به اتاق کودکیم سر بزنم. به طبقه بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. همه چیز تمیز و مرتب بود،مثل همیشه! نگاهی به تخت کردم،خندم گرفت. کاش هرگز بزرگ نمیشدم!

     

    کنار تختم نشستم،یاد لوگوهام افتادمکه همیشه سرشون با آریا دعوا داشتم.دستم رو زیر تخت کردم و کارتون لوگوهام رو بیرون آوردم. بازش کردم و چند قطعش رو برداشتم که چشمم به یه دفتر افتاد. برش داشتم،این دفتر مال من نبود! بازش کردم،تو اولین صفحه نوشته بود.

     

    " گناهکار و قربانی شدم بعد رفتنت!"

     

    چشام بیشتر گرد شد.صدای خدمتکاری پشت در من رو از جا پروند.

     

    _ آقا خانوم بزرگ کارتون دارن!

     

    گفتم :

     

    _ الان میام.

     

    دفتر رو زیر بلوزم پنهون کردم.لوگو ها رو تو کارتون ریختم و زیر تخت گذاشتم و سریع پایین رفتم. وقتی رفتم پایین مادر در مورد رفتن به خارج اصرار کرد. می‌گفت برم خارج و اونجا پیش آریا باشم اما با مخالفت شدید من روبه رو شد. خیلی عجله داشتم برای خوندن ادامه دفتری که حتی نمی‌دونستم برای کیه. برای همین سریع از پیش مادر به عمارت خودم رفتم . داخل اتاقم رفتم و دستور دادم کسی مزاحم نشه . دفتر رو از زیر بلوزم بیرون آوردم و روی تخت نشستم‌ و شروع کردم به خوندن .

     

    " فکر میکردم تو کنارم می‌مونی سپهر. انتظار هر چیزی رو داشتم جز خــ ـیانـت!

     

    حالا که منو ول کردی رفتی، حالا که بدون هیچ بهونه قانع کننده ای به ساناز دل بستی ، منم دیگه نمی‌تونم ساکت بمونم .آماده باش سپهر! گلرخت قراره خیلی تغییر کنه"

     

    خیلی گیج بودم.

     

    " من گلرخ راد پور در کنار سپهر رادخو خوشبخت ترین عالم بودم ! ( دهنم باز مونده بود) وقتی برای اولین بار بهم گفتی دوسم داری ، وقتی منو از پدرم خواستگاری کردی باور داشتم زندگی به روم خندیده. هرگز فکر نمی‌کردم رئیس شرکتی که توش کار می‌کردم و همیشه بهش علاقه داشتم به من علاقه داشته باشه. من از یه خانواده متوسط بودم و تو یه مرد بی همتا! عاشقت بودم و فکر می‎کردم تو هم همین طوری...!"

     

    چشمم به عکسایی افتاد که تو صفحه بعد منگنه شده بود.

     

    زیرش نوشته بود :

     

    گلرخ راد پور و سپهر راد خو_ ۳۰ فروردین ۱۳۷۵

     

    چشام گرد و دهنم باز مونده بود.این مادر بود کنار پدر پروا؟!

     

    ورق زدم صفحه بعد و ادامه نوشته ای رو خوندم که حالا می‌دونستم ، مادر نویسنده اونه و مخاطبش پدر پروا!

     

    " دوران نامزدی مون شیرین ترین دوران عمرم بود. باور اینکه تو عاشق منی برام بی نهایت غیر ممکن و لذت بخش بود . تو قشنگ ترین روز های عمرم یهو با سردی تو مواجه شدم! به ناگاه با من سرد و بدخلق شدی، سردرگم بودم. همش با خودم می‌گفتم مگه من چه اشتباهی کردم که تو اینطوری شدی؟ هه! توهم زیاد منتظرم نذاشتی!

     

    زود جواب همه سوالام رو دادی! هرگز فراموش نمی‌کنم اون روزی رو که دست ساناز صمیمی ترین دوست به ظاهر مهربون من رو گرفتی و اومدی مقابل من و گفتی دیگه دوست ندارم ، من عاشق سانازم !

     

    اون روز خورد شدم سپهر!

     

    نمی‌دونستم کجای کار رو اشتباه کردم که حقم خــ ـیانـت تو به من و احساسم بود! "

     

    دفتر رو بستم. مغزم دیگه گنجایش نداشت. سرم تیر می‌کشید ، حتی نمی‌تونستم دهن باز کنم.پدر پروا زمانی با مادر من بوده؟ زمانی عاشق هم بودن؟ حسی از نفرت و سردرگمی تو وجودم نشست گیج بودم، خدایا!

     

    در یهو باز شد با عصبانیت سر بلند کردم که داد بزنم ولی با دیدن آریا ساکت شدم.

     

    کنارم نشست و به دفتر مقابلم چشم دوخت. اخمی کرد و گفت:

     

    _ این چیه؟

     

    ***

     

    پروا :

     

    نگاهم رو به فرزاد دادم که مصرانه بهم چشم دوخته بود و حرفش رو تکرار می‌کرد.

     

    لبخندی زدم و گفتم:

     

    _ فرزاد ممنونم که می‌خوای به من کمک کنی اما به خدا نمی‌شه. من نمی‌تونم!

     

    فرزاد کلافه گفت:

     

    _ پروا لج نکن خونه دوستتم که نمی‌شه. بیا پیش من زندگی کن.

     

    دستم رو رو شقیقه ام گذاشتم . مریم چایی ها رو روی میز گذاشت و کنار من نشست .

     

    با خنده گفت:

     

    _ آقا فرزاد می‌خوای دوست مارو بدزدی؟

     

    فرزاد تک خنده ای کرد و گفت:

     

    _ نه والا!

     

    گفتم::_ فرزاد من دوست ندارم جایی باشم که پاکان هست!

     

    قلبم از حرفی که زدم درد گرفت،مریمم با غم نگام می‌کرد که فرزاد گفت:

     

    :_ من از مدتی که برگشتیم با پاکان ارتباط ندارم، خیالت راحت ! مطمئن باش پیش من راحت تری!

     

    مریم منو محکم چسبید.

     

    _ عمرا بذارم دوستم رو بدزدین !

     

    فرزاد هم خندید و کمی دیگه صحبت کردیم.رمنم فرزاد رو با جمله " بذار کمی فکر کنم " راضی کردم تا حالا بعدا!

     

    باهاش تا بیرون رفتم .

     

    مقابلم ایستاد و گفت:

     

    _ پروا خوب فکرات رو بکن، باشه؟ من منتظرم .

     

    لبخندی زدم و جلوتر اومد و بغلم کرد. چشمام گرد شد ولی لحظه ای بعد دستام رو دور کمرش انداختم

     

    _ مرسی که هستی فرزاد .

     

    ازم جدا شد،خواست چیزی بگه که با مشت کسی رو زمین پرت شد. سرم رو چرخوندم. پاکان با چشمایی به خون نشسته فریاد زد:

     

    _ داری چه غلطی می‌کنی آشغال؟

     

    با ترس و عصبانیت گفتم:

     

    - پاکان تو اینجا چیکار می‌کنی؟

     

    برگشت سمتم و عصبی داد زد .

     

    - داری چه غلطی می‌کنی ها؟ این بود اون مردی که دوسش داشتی؟

     

    فرزاد بلند شد . رفتم کنارش و با نگرانی گفتم:

     

    - خوبی فرزاد؟

     

    پوزخندی زد و گفت:

     

    - اره خوبم ولی انگار فضا یکم آلوده شده بوی یه سری آشغال میاد!

     

    پاکان داد زد:

     

    _ کثافت اگه یه بار دیگه به زن من دست بزنی...

     

    فرزاد بلند تر گفت:

     

    _ چه غلطی می‌کنی ؟ به محافظات می‌گی به طرفم حمله ور شن؟

     

    پاکان خواست به طرفش بره که آریا اومد نگهش داشت . جیغ زدم:

     

    _ هردوتون تمومش کنید! همسایه ها می‌شنون!

     

    مریم هم بیرون اومد . با نگرانی و ترس به ما خیره بود. آریا پاکان رو به داخل هل داد .منم التماس وار رو به فرزاد گفتم:

     

    _ تو رو قرآن بیا بریم داخل.

     

    فرزاد لبخندی زد و گفت:

     

    _ نه نیازی نیست. رو پیشنهادم فکر کن . بای.

     

    و سریع رفت. رفتم داخل خونه . آریا سعی داش پاکان رو آروم کنه. داد زدم:

     

    - برای چی اومدین اینجا؟

     

    پاکان عصبی گفت:

     

    _ پروا، فرزاد اینجا چیکار می‌کرد ها؟

     

    دست به سینه گفتم:

     

    _ به تو چه ربطی داره؟

     

    داد زد :

     

    _ من شوهرتم لعنتی!

     

    از دادی که زد تنم لرزید. مریم کنارم اومد. آریا خواست حرفی بزنه که پاکان با داد گفت:

     

    _ دیگه بسه هرچی گذاشتم اینجا بمونی . همین الان وسایلت رو جمع می‌کنی و با من میای !

     

    پوزخندی زدم.

     

    _ من هیچ جا نمیام!

     

    دستی به صورتش کشید. کلافه گفت :

     

    _ بس کن پروا ، تظاهر بسه! من همه چی رو می‌دونم.

     

    چشمام گرد شد. مریم با بهت به ما نگاه می‎کرد ؛ پاکان ادامه داد.

     

    _ می‌دونم مادر تهدیدت کرده، می‌دونم اون بچه پدرش منم..من همه چی رو می‌دونم پروا!

     

    زبونم بند اومد. اومد روبه روم و محکم بغلم کرد.در گوشم زمزمه کرد:

     

    _ همش تقصیر گذشته اس. همه چی به گذشته خانواده هامون مربوط می‌شه!

     

    آریا اومد پیش مریم. نفهمیدم چی در گوش مریم گفت که مریم همراه آریا از خونه بیرون رفت. پاکان ازم جدا شد، بغضم ترکید.

     

    لبخندی زد و گفت :

     

    _ وقتشه یه داستان برات بگم!

     

    سری تکون دادم که روی مبل نشست . منم کنارش نشستم و منتظر بهش خیره شدم. به یه نقطه خیره شد و شروع به صحبت کرد.

     

    پاکان:

     

    بعد از تعریف کردن تمام ماجرا پروا بهت زده در حالی که اشک می‌ریخت گفت:

     

    _ یعنی واقعا...پدرم به مادر خــ ـیانـت کرد و بعد ازدواج پدرم و مادرم، مادر سعی می‌کرد زندگیشون رو بهم بزنه؟

     

    سر تکون دادم و گفتم:

     

    _ به علاوه یه دفتری هست که تمام چیزایی که من الان بهت گفتم توی اون نوشته شده، همراه عکسای مادر و پدرت و لیلا هم زمان نامزدی ما. نمی‌دونم چطوری این دفتر رو داشت و مادر رو تهدید می‌کرد که همه اینا رو فاش می‌کنه. اگه مادر هرکاری اون می‌گه نکنه! مادر هم به این علت و هم به خاطر ترسش از تو حاضر شد بهش عمل کنه. فرزاد هم که نقش اول ماجرا بود!

     

    پروا سرشو تو دستاش گرفت و گفت:

     

    _ باورم نمی‌شه!

     

    بغلش کردم.

     

    _ اما الان دیگه همه چی تموم شد. وقتی خواستم از عمارت خودم پیش مادر برم تا در مورد دفتر به من توضیح بده همراه آریا رفتیم اونجا که دیدیم مادر داشت با لیلا حرف می‌زد و همه چی رو شد! مادر هم همه چی رو برامون توضیح داد. اوایل حس نفرت داشتم اما حالا می‌دونم گذشته تغیری تو حس من ایجاد نمی‌کنه!

     

    نگام کرد و گفت:

     

    _ پاکان!

     

    _ جونم ؟

     

    با بغض گفت :

     

    _ عاشقتم!

     

    سرش رو بوسیدم

     

    _ منم همین طور .

     

    ازش جدا شدم و با خنده گفتم:

     

    _ راسی آریا هم از دست رفت .

     

    با تعحب گفت:

     

    _چرا ؟

     

    چشمک زدم.

     

    _ عاشق مریم خانوم شما شده!

     

    پروا جیغی زد و گفت :

     

    _ جدی ؟

     

    سر تکون دادم . دستم رو شکمش نشست.

     

    لبخندی زد. صورتم رو جلو بردم و تجلی یه حس ناب!

     

    پایان 

     

     


    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید